خانه بروبچه‌ها

بخاری سرخود

پرده را کنار می‌زنم، پشت پنجره آسمان تند و تند ب.ر.ف. را مشق می‌کند. کیف به دست آماده بیرون رفتنی.
کد خبر: ۶۵۱۸۷۹

شال گردن مشکی‌ات را از جارختی برمی‌دارم و دور گردنت می‌اندازم. با چشمهایت تشکر می‌کنی. می‌روی و من آرام زیر لب زمزمه می‌کنم: عزیزم، مواظب دلت باش، فقط اونه که می‌تونه زمستون منو گرم کنه.

حدیث مطالبی

لبخندِ تلنگر

[...] به نظرم توی همه این شادیها و خنده‌هایی که آدما رو لباشون وقت باریدن برف نقش می‌بنده، جای یه تلنگر خالیه، [برای این]که فکر کنن امروز اون دختربچه‌ای که پشت چراغ قرمز، تق‌تق رو شیشه بخارگرفته ماشینت زد و تو حتی زحمت پایین دادن شیشه رو هم به خودت ندادی چون دخترت روی صندلی عقب خوابش برده بود و می‌ترسیدی نسیم سرما اذیتش کنه، لباس گرم نداره، جای خواب نداره، بابا نداره و...

دختر کبریت‌فروش فقط تو قصه‌ها نیست... سر چهارراه‌هاست، کنار خیابون و زیر پله. وقتی شب بشه دیگه همون یه کبریتم نداره که روشن کنه. بهش فکر کن، بهش کمک کن؛ حتی اگه شده شیشه‌ت رو بدی پایین و فقط یه لبخند بهش بزنی.

سیاوش منصور (میثاق)

به‌به... از این‌ورا؟ یاد قدیم قدیما؟ بزرگ شدی و حالی نمی‌پرسی دیگه برادر.

ای وای از این عشق

عشق من به کجا می‌خواد برسه وقتی عشق تو قبل از این‌که شروع بشه، تموم شده؟ ساده باورم رو دادم به تو تا بدونی بدون تو ماهیهای حوضمون هم دلشون می‌گیره. ساده‌ها رو این‌قدر ساده گرفتم که خیلی ساده ازم گذشتی. من که هیچ، حتی عشقم رو با حسرت کادوپیچ شده پس زدی [...دیگه] خیلی وقته که خودکار ذهنم نمی‌نویسه؛ چون یک لحظه فکر بی‌تو بودن تموم وجودش رو خشک کرده. اون که ذهنم بود، وای به حال خودم.

چشم سوم از قائمشهر

پیوند چشم‌ها

چه تلخ است که پس از این همه انتظار، زیباترین چشمهایی که می‌بینی خیلی سرد باشند؛ آن‌قدر سرد که عقلت را منجمد کند. نه! این سرگردانی آخر راه دارد به گوشم پچ‌پچ می‌کند که این راه، راهی که من می‌خواستم نیست. برمی‌گردم. چشمهایت هر چقدر زیبا و راستگو هم باشند، من با تو زندگی خواهم کرد، نه تنها.

جکا از اردبیل

دنیای جهنمی

از تمام «با تو می‌مانم»هایی که می‌گفتند، تنها «تو مقصری» با من ماند؛ تنها یک «به جهنم»... تمام تنهایی من هم از همین «به پای تو ماندن»هاست که دنیایم را جهنم کرده است.

مونا

زبان‌شناسی

یکی از روزهایی که آلودگی هوا بیداد می‌کرد صبح با صدای آواز بلبلان از خواب بیدار شدم. فارغ از زمان و مکان پنجره را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم که به سرفه افتادم و اشک از چشمانم سرازیر شد. پنجره را بستم. از پشت شیشه دیدم روی شاخه‌های درخت اقاقی که سرپنجه‌هایش به طبقه چهارم رسیده، ده دوازده بلبل چاق و تپل، خوش و خرم، بال و پر می‌زدند و از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند. حالا هر روز از دیدن این موجودات زیبا و [شنیدن] صدایشان لذت می‌برم اما دلم می‌خواست زبان بلبلی می‌دانستم و از آنها می‌پرسیدم که مقاومت می‌کنند، مبارزه می‌کنند یا همرنگ روزگار شده‌اند.

آخر راه

بپّا زندگیت بیات نشه

1-گاهی وقتها خیلی حرفها برای گفتن داری اما راه گفتنش را بلد نیستی. گاهی وقتها می‌توانی به اندازه یک دنیا حرف بزنی اما حرفی برای گفتن نداری. گاهی وقتها هم حرف داری و هم روش بیانش را اما یا گوشی برای شنیدن نیست یا زمانش از دسته رفته و بالاخره گاهی بزرگترین ضربه‌ها را از همین نگفتن‌ها می‌خوری. بیاموز تا قبل از آن‌که حرفهایت بیات شوند، سکوتت را بشکنی.

2-ابر می‌گرید و می‌خندد چمن/ باد می‌آید و می‌رقصد سمن/ سوز سرما می‌رود تا استخوان/ برف می‌آید و می‌خندد به من.

زهرا محمدی از خرم‌آباد

آففرین... بیات شدن حرفها و شکستن سکوت رو خوب اومدی. من جای دهخدا و معین و اینا بودم به عنوان ضرب‌المثلی، کلمات قصاری، چیزی تو این مایه‌ها می‌آوردمش توی فرهنگ و لغتنامه، بمونه برای نسل حاضر و آیندگان.

آنالیزا باباوینچی

چقدر کمرنگ و محو لبخند می‌زنی اما من در چشمهایت یک دنیا آبی پررنگ می‌بینم. انگار آسمان در چشمهایت خانه کرده است که کبوترهای نگاهم دائم هوای پرواز در آن تلیه‌های شفاف را می‌کنند.

وقتی با آن تیله‌های کبود به پلک چشمهایم زل می‌زنی، شیطنت لبخند کمرنگت با ارغوانی پررنگ گونه‌های من در هم می‌آمیزد و بوی یاسهای آشنا فضا را پر می‌کند. جعبه مدادرنگی​هایم را برمی‌دارم و از تکه پازل​های صورت​هایمان جورچین‌وار پرتره‌ای می‌کشم. بگذار آیندگان به دو نیمه مرموز این صورت شک کنند.من داوینچی نیستم اما آمیزه لبخند تو و چشمهای من، از ما مونالیزایی دیگر خواهد ساخت.

آناهیتا بابااحمدی از اهواز

داوینچی نیستی، تو کار کپی مونالیزا هم هستی، یهو اسمت رو بذار آنالیزا باباوینچی تکلیف داوینچی و موزه‌دارها و من و بروبچ هم مشخص شه دیگه! (خوب بود؛ بخصوص آخرش).

فقط واسه دل سهراب

1-یاد تو چون برفی بر بام دلم می‌نشیند. باید دلم را عایق کنم تا کمی بیشتر با من بماند.

2-زیر باران بودم. تو به من چتر تعارف کردی. من به تو خندیدم. چتر خود را بستم دل سهراب را نشکستم.

(از این جور نوشته‌ها یه چن‌تایی دارم که دلم نمیاد بندازمشون دور. گفتم بفرستم؛ اما توی این چیزا پارتی‌بازی نکن چون حال و حوصله غرغرهای خیام و ابوالمعالی رو ندارم. حالا اونا هییییچ... جواب امید رو کی می‌ده!)

زهرا فرخی 33 ساله از همدان

من به خاطر طنز قضیه پارتی‌بازی کردم اما ابوالمعالی گفت: «بچاپ تا دفعه بعد نذاره کسی دیگه به جای خودش تصمیم بگیره». البته خواستم هم، از این ور لج خودت در بیاد، از اون ور هم یه لبخندی بشینه رو لبای امید؛ بروبچ هم بگن: اُه... زندگیش سیاه شد! سر و کارش افتاد به امید!

عشق و ادعا

یه روز دو پرنده که رو سیم برق نشسته بودند برای هم از عشق و عاشقی و دوست داشتن می‌گفتن. یکی از پرنده‌ها که خیلی ادعای عاشقی می‌کرد گفت خودم رو همین طوری رها می‌کنم و بدون پر زدن به زمین می‌خورم. یهو خودش رو ول کرد و با سرعت داشت به پایین می‌رفت که نزدیک زمین و توی آخرین لحظه شروع کرد به پر زدن. رفت پیش معشوقش که کارش رو توجیه کنه، دید از ترس مرگ عشقش، همون‌جا سکته کرده و مرده!

مهران

بودن یا خود بودن

گاهی فکر می‌کنم خسته‌ام. خیلی خسته‌تر از بقیه روزها. آن وقت است که دوست دارم زره و سپرم را بیندازم، نقابم را بردارم و بدون گریم باشم. این‌طور وقت​ها توان آن را ندارم که بزرگوار و سخاوتمند باشم. نمی‌خواهم قبراق و سرحال و آماده خدمت باشم. در عوض می‌خواهم در قفس را برای روحم باز بگذارم بلکه بال و پرش بیشتر از این خواب نرود.

دوست ندارم راست بنشینم، لبخند بزنم و مبادی آداب به نظر برسم. این‌طور وقتها نه چیزی می‌خواهم، نه دوست دارم چیزی از من بخواهند. نمی‌خواهم توضیح بدهم که چرا چشمانم را بسته‌ام اما خواب نیستم. شاید دلم بخواهد هق‌هق گریه کنم یا حتی شاید قهقهه بزنم اما نگویم چرا؛ شاید چون واقعاً نمی‌دانم چرا. اگر می‌شد گاهی، فقط گاهی، خودم باشم، شاید دیگر زره و سپرم این‌همه سنگینی نمی‌کرد. آن‌وقت شاید می‌شد گاهی از همان‌جا، در زیر نقابم لبخندی بزنم.

شیوا

هوووومممم... اینم واس خودش مساله‌ای‌ست کاملاً ایرانی! بودن یا خود بودن؟ چقد این زندگی پر مسئله است!

مُد روز، فهم دیروز

رفته بودم شلوار بخرم. صاحب مغازه چن تایی نشونم داد اما همه‌شون مورددار بودن. چن قدم رفتم عقب و گفتم ببین آقا... یه چیزی تو این سبک می‌خوام. سری تکون داد و با افسوس گفت: چرا دیر اومدی؟ بابابزرگم از اینا زیاد داشت. این رو گفت و دوستاش زدن زیر خنده... منم باهاشون کلی خندیدم! اما نه به خودم، به سیاهی زیر چشمشون که از خنده زیادی پایین اومده بود!

رد پا

مترجم

ترجمه می‌کنم تمام بغضهایم را که اشک شدند. ترجمه می‌کنم تمام غرورم را که شکست. ترجمه می‌کنم همه احساسهایم را که مرد. ترجمه می‌کنم تمام آنچه را که من را تمام کرد... و ترجمه می‌کنم تو را برای این من تمام شده؛ اما نه تو این ترجمه را می‌فهمی و نه این من تمام شده!

پریسا روان​شناس جوان از سقز

ببینم یه کاری می‌کنی که این دفعه بیان بگن تو روانشناسی یا مترجم؟!

هذیان

چقدر به چشات اعتماد داری؟ چقدر مطمئنی به هوشیار بودنت؟ می‌تونی با اطمینان بهم بگی خوابی یا بیدار؟ من نمی‌تونم. نمی‌دونم... گاهی فکر می‌کنم شاید یه روز چشام رو باز کنم و بفهمم غرق در یه خواب عمیق و طولانی بودم. همه چی یه خواب بوده و من اصلا زنده نبودم، زندگی نکردم؛ فقط خیال می‌کردم به دنیا اومدم، فقط خیال می‌کردم هستم. می‌فهمی چی می‌گم؟

عاطفه شکرگزار

حبس خانگی

با دیدن هر کاغذ سفیدی کنار یه خودکار، شروع به نوشتن اعترافاتم می‌کنم اما هر چه از وقایع و جزئیات ملاقات​هامون می‌نویسم، بی​گناهیم هنوز محرز نشده.

حق دارند. اعترافاتم گاهی ضد و نقیض می‌شن چون دیگه مطمئن نیستم دوستت دارم یا نه! همین‌طور که تو خودت رو تبرئه کردی، من هم به دنبال آزادی مشروطم هستم. پس بهتره همین‌جا تمومش کنیم: من دیگه حرفی ندارم.

پیمان مجیدی معین

دل‌بینی

1-کاش دل آدما پیدا بود. این جوری معلوم می‌شد خیلی از ماهایی که چهره‌مون جوونه، دلمون پیره. خیلی از ماهایی که خنده‌مون به هواس، دلمون پر از غصه و غم روزگاره. خیلی از ماهایی که به بیخیالی می‌گذرونیم، دلمون ریش ریشه.

2-هوایی می‌شوم آن زمان که عطر تنت را باد در فضای آسمان می‌کشاند و من حسادت می‌کنم به همان بادی که راحت‌تر از من در آغوشت می‌گیرد؛ در حالی که من تنها با خیالت قدم می‌زنم و پا روی تمامی خاطراتمان می‌گذارم.

جوجه تیغی

زندگی

بعضیها مُردگی توأم با تحرک رو مشی زندگیشون قرار دادن! طعنه نیست؛ یه واقعیته. اینا از مرده‌هایی که نیمه شب با صدای یک آهنگ دلنشین از خانه‌های سنگیشان برمی‌خیزند و می‌رقصند هم مرده‌ترند! چون مدتهاست روی لاشه عواطف و احساساتشان لاشخورها ضیافتی به پا کرده‌اند.

به خودم میام... احساساتم رو چک می‌کنم... آره، هنوز وقتی آفتاب با نثار پرتوهای گرم و طلایی‌رنگش، سرود مهربونی رو زمزمه می‌کنه، احساسم در موجی از بی‌وزنی به رقص درمیاد. توجهم به خودم بیشتر جلب می‌شه. من «زندگی» می‌کنم، پس هستم.

مژگان 84

هوای مه‌آلود

از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. همه جا را مه گرفته است. بیدرنگ به دل خیابان می‌زنم به این امید که شانس پشت در به انتظارم باشد و با من هم‌مسیر شود. آخر می‌دانی؟ جرأت رودررو شدن با تو را ندارم. به میان مه که می‌آیم مرا در آغوش می‌گیرد. دیگر نیازی نیست چشمانم را از ترس قفل شدن به چشمانت ببندم. فقط آرزو می‌کنم میان این همه عابر از کنارم رد شوی و عطر تو را استشمام کنم. با تمام وجود و بدون دلهره دیده شدن ریه‌هایم را از عطر وجودت پر کنم و... آه... چه عطری... کاش همیشه مه باشد.

پونیل

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها