صدای متواضع

باران واژه‌ها می‌بارد. حالا کلمات گول و گنگم کلیم شده‌اند. جان گرفته‌اند، از سر و کول هم بالا می‌روند. من سکوت کرده‌ام در ازدحام این همه کلمات محترم و مقدس، حالا یکی‌یکی کلماتم را با اشاره انگشت تلاوت می‌کنم، به بهشت می‌رسم، حلاوت خاصی زبانم را در بر می‌گیرد. صدای گرم تو ناگهان در فضا می‌پیچد: «پسرم بخند تا زندگی با تو بخندد.»
کد خبر: ۶۴۹۴۴۵

حالا به احترام تو آفتابی می‌شوم، برمی‌خیزم، می‌ایستم، یقه پیراهنم را مرتب می‌کنم. دستی به موهایم می‌کشم، لبخند می‌زنم. انگار بهشت با پریانی پرده‌نشین در تک‌تک سلول‌هایم جریان می‌‌یابد.

حالا دو رکعت از خودم فاصله گرفته‌ام، حالا به خدا دوپله نزدیک‌تر شده‌ام، پرندگان را می‌بینم که پایین‌تر از کفش‌هایم به رصد خورشید ایستاده‌اند، دوباره صدای تو در فضا می‌پیچد: «پسرم...».

خوب که نگاه می‌کنم باران مهربانی جهان را به خودش مشغول کرده است. کم‌کم کلمات الکنم متوازن می‌شوند، متواضع می‌شوند، با تمام وجود به نیایش می‌ایستم که: «سرود زمزم و کوثر نبوده است و نباشد ‌/‌ به دلنشینی آهنگ لای‌لای‌ تو مادر»

به واژه مادر که می‌رسم دهانم شیرین می‌شود، پژواک کلمه «مادر» دایره در دایره فضا را پر می‌کند، پرندگان در آن سوی آسمان لحظه پرواز را فراموش می‌کنند، اما خورشید بیشتر لبخند می‌زند و زمین بیشتر دلگرم می‌شود.

دوباره صدای تو می‌آید، صدای تو. با خودم زمزمه می‌کنم: «صدای تو گرم است‌/‌ صدای تو خوب است‌/‌ صدای تو زیباست‌/‌ صدای تو مادر! ‌/‌ صدای صداهاست»

حالا کسی می‌گوید باید برویم. کسی که مثل هیچ ‌کس نیست،‌ کسی که در درونم فریاد می‌شود و من را از خودم دور می‌کند و می‌برد تا گل‌های
رنگ و رورفته چارقد مادرم، تا بهار کهنسالی که در چادر نمازش تمام سال را سبز کرده بود. تا دلش که سجاده‌ای همیشه پهن و رو به قبله بود.

باید بروم. این را دلم می‌گوید که حالا بیشتر از همیشه مادرم را می‌خواهد. دوباره زمزمه می‌کنم: «سفر نکرده، نخواند نگاه ملتمست را‌/‌ اسیر حادثه داند، خدا خدای تو مادر»

علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها