در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
میترا از این که میتوانست چند ساعتی را در خانه مادربزرگش باشد بسیار خوشحال بود چون خانه مادربزرگ حیاطی داشت که وسط آن یک باغچه قشنگ بود و او از بازیکردن درکنارش لذت میبرد.
وقتی که پدر و مادرش رفتند او قبل ازهر کاری تکالیف مدرسهاش را انجام داد و بعد با اجازه مامان بزرگ به حیاط رفت تا بازی کند. توی حیاط کمی این طرف آن طرف دوید و چند دقیقهای هم خودش را با دیدن باغچه سرگرم کرد. بعد ازآن کمی لیلی بازی کرد و وقتی احساس کرد خسته و گرسنه شده است به داخل اتاق آمد و از مادر بزرگ کمی خوراکی گرفت و در حال خوردن مشغول تماشای تلویزیون شد.
چند ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد و مادربزرگ بعد از برداشتن آیفون به میترا خبر داد که مامان و باباش آمدهاند و از او خواست که برود و در را باز کند.
میترا با تعجب پرسید: مگه آیفون درو باز نمیکنه؟
مادربزرگ در جواب او گفت: چرا مادرجون، ولی من برای این که خیالم راحت باشه همیشه در رو قفل میکنم ؛ حالا بیا این کلید و بگیر و برو درو باز کن، کاپشنتو هم بپوش که سرما نخوری.
میترا کلیدها را که دو عدد بودند گرفت و همین که خواست از اتاق بیرون برود مادر بزرگ دوباره گفت: دختر گلم، فقط یادت نره کلیدو بهم برگردونی.
میترا نگاهی به مادربزرگ انداخت و گفت: چشم مادرجون.
وقتی مامان و بابا داخل اتاق آمدند چند دقیقهای استراحت کردند و بعد از میترا خواستند وسایلش را جمع کند تا به خانه خودشان بروند.
میترا که روز خوبی را آنجا گذرانده بود اصلا دلش نمیخواست برود، اما چون فردا باید به مدرسه میرفت نمیتوانست بیشتر بماند.
از مادربزرگ خداحافظی کردند و به سمت خانه به راه افتادند. فاصله خانه آنها از خانه مادربزرگ زیاد نبود بنابراین خیلی زود رسیدند. هنوز چند دقیقهای از رسیدنشان نگذشته بود که تلفن زنگ زد و مادر جواب داد. حرفهای مامان که تمام شد تلفن را قطع کرد و گفت مادرجون کلیدش رو گم کرده و سراغشو از ما میگرفت.
میترا کمی فکر کرد و بعد هم گفت که خبری از کلید ندارد و به اتاق خودش رفت تا کیفش را برای فردا آماده کند.
دفترها و کتابهایش را داخل کیف گذاشت و بعد به سراغ لباسهایش رفت تا آنها را هم مرتب کند.
به کاپشنش که رسید یادش آمد که پاککن قرمزش را داخل جیب آن گذاشته است. بنابراین دستش را داخل جیب کاپشن برد تا پاککن را بردارد که ناگهان احساس کرد غیر از پاککن یک چیز دیگر هم آنجاست. فوری آن را بیرون آورد و با تعجب زیاد دید کلید مادربزرگه و تازه یادش افتاد وقتی رفته بود در را باز کند اشتباهی آن را توی جیبش گذاشته است. چند لحظهای همینطور هاج و واج به کلید نگاه میکرد و نمیدانست چه کار کند.
میترسید اگر ماجرا را به مادرش بگوید او را دعوا کند. برای همین کمی صبر کرد تا شاید بتواند راهحل بهتری پیدا کند، ولی راهی به نظرش نمیرسید. هر چه فکر کرد دید راهی بهتر از راستگویی نیست و باید برود و همه چیز را به مادرش بگوید. بنابراین رفت تا خبر پیدا شدن کلید را به مامان بدهد.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: