نازنین توی اتاقش مشغول انجام تکالیف مدرسه‌اش بود که احساس کرد از توی بالکن صدایی می‌آید. اولش کمی ترسید و چون مادرش هم برای چند دقیقه‌ای از خانه بیرون رفته و او تنها بود نمی‌دانست چه کار کند، سعی کرد بی‌توجه باشد و اهمیت ندهد، اما دوباره آن صدا آمد.
کد خبر: ۶۴۲۴۱۶

نازنین به پنجره اتاق که رو به بالکن باز می‌شد نگاه کرد. ولی هیچ چیز ندید. چند لحظه‌ای ساکت و بی‌حرکت سرجایش نشست، اما پیش خودش فکر کرد که از جا بلند شود واز پشت شیشه بیرون را نگاه کند تا شاید بفهمد این صداها از کجا می‌آید. بنابراین آرام‌آرام خودش را به پنجره رساند، اما هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد چیزی ندید. برای همین آهسته و با احتیاط پنجره را باز کرد و سرش را جلو برد و توی بالکن را نگاه کرد. خیلی تعجب کرده بود، چون آنجا هیچ چیز نبود. به همین دلیل تصمیم گرفت برگردد و به کار‌هایش برسد. اما همین که سرش را برگرداند دوباره آن صدا را شنید. این بار با دقت بیشتری همه جا را بررسی کرد و ناگهان چشمش به یک کبوتر چاهی افتاد که کف بالکن نشسته بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. از دیدن کبوتر خیلی تعجب کرد و برای مدتی به آن خیره شد تا این‌که به خودش آمد و فکر کرد این کبوتر چطور به اینجا آمده است. چون بابا جلوی بالکن را یک پرده حصیری بلند زده بود تا هم جلوی سرما وگرما را بگیرد و هم این‌که پرنده‌ها آنجا نیایند. حالا این کبوتر چگونه وارد بالکن شده بود، نمی‌دانست؟

پیش خودش فکر کرد بهتر است برود و برای پرنده کمی آب و دانه بیاورد. برای همین فوری به آشپزخانه رفت و کمی برنج توی یک کاسه کوچک ریخت و همراه یک لیوان آب به طرف بالکن رفت. خیلی آرام در را باز کرد، اما پرنده با دیدن مریم از جایش پرید و چند بار به این طرف آن طرف رفت و در گوشه دیگری روی زمین نشست. مریم ظرف‌ها را همان جا گذاشت و خودش هم بی‌حرکت ایستاد و به آرامی گفت: نترس پرنده قشنگ، کاری باهات ندارم، خوراکی برات آوردم، بیا بخور !

اما کبوتر که خیلی ترسیده بود از جایش تکان نخورد و مریم دوباره گفت: ترسیدی؛ من کاری ندارم، بیا اینارو بخور؛ کمکت می‌کنم تا از اینجا بری.

مریم ظرف‌ها را کمی به سمت جلو حرکت داد و این باعث شد دوباره کبوتر بترسد و پرواز کند. پرنده سعی می‌کرد هرطور شده از آنجا بیرون برود، اما نمی‌توانست.

مریم که دید کبوتر خیلی ترسیده بود تصمیم گرفت حصیر را بالا بکشد و راه را برایش باز کند تا پرنده برود. وقتی این کار را انجام داد رو به کبوتر کرد و گفت: حالا که نمی‌خوای غذا بخوری عیبی نداره، بیا برو.

بعد دست‌هایش را با هم به سمت بالا تکان داد تا کبوتر پرواز کند و برود. اما این کارش پرنده را بیشتر ترساند و با این‌که جلوی بالکن کاملا باز بود نتوانست راه خروج را پیدا کند و دوباره نشست. مریم نگاهی به کبوتر انداخت و گفت: چرا این جوری می‌کنی راه که بازه، ببین !

مریم توی دلش دعا کرد و از خدا خواست به کبوتر کمک کند تا راهش را پیدا کند و بعد مثل دفعه قبل هردو دستش را بالا برد و با این حرکت او پرنده به پرواز در آمد و بعد از چند بار تلاش بالاخره راهش را پیدا کرد و بیرون رفت و روی دیوار خانه همسایه نشست. مریم که از این اتفاق خیلی خوشحال شده بود برای پرنده دست تکان داد و گفت: خداحافظ کبوتر، حواستو جمع کن که دیگه از این کارا نکنی، باشه؟!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها