در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
هلاله: میگی میخوای دور شی. من میگم دیوونه بیتو دنیا برام زندونه! چشمامو میبندم پشت هم میخندم. تو داری رد میشی من دارم گم میشم. تو داری میری و من بیتو نابود میشم.
اُ از اردستان: 1-میخوام به خانوم سمیرا از تهران بگم الان حرف دلا همهش مثل هم شده. واس همین شما هر چی بگی یکی قبلا اون رو گفته و فرستاده رو وب و بهونه رو داده دست حسامی. 2-رفتم و فکر نمودم چه بگویم به حسامی؟/ عوض فکر شکستم سر و دست و دو سه جامی/ هر چقدر فکر نمودم به تراوش نرسیدم/ دو سه خطی بنوشتم بعدِ یک فکر حسابی![...]
بدون نام: وقتی یکی میگه من هیچ وقت دروغ نمیگم یعنی داره بزرگترین دروغ رو میگه! اگه بگه من سعی میکنم دروغ نگم یا معمولا دروغ نمیگم بهش اعتماد کنیم.
زیزی: تو نیستی، کسی دیگر هم نیست. زندگیام تمامش نیستیست جز لحظههایی که در پس زمینه عمیقترین خوابهایم خیلی آرام و بیربط از کنارم رد میشوی. نمیدانی عمق آن خواب را تا بیداری چگونه میدوم. چشم باز میکنم ولی تو... تویی در کار نیست. باز هم دختری روی تخت میگرید.
سمیرا 29 ساله از تهران: دستانت بوی سختی میدهد، بوی روزهای تلخ و شیرین زندگی، بوی تلاش برای بچهها، چشمان قهوهایات امیدی است برای فرداها، آغوشت گرمترین جای زمین است، لبخندت را با دنیا عوض نمیکنم، همیشه بخند مهربانم.
ابوالمعالی هم یه متن داره که واسه مادرش نوشته، میگه: مادر را دو بخش بودی همواره، بخش اول: «ما» که خود بودی، بخش دوم: «در» که چشم بر در داشتی برای رسیدن فرزندان. (همین جوری خواستم یه بخشم من اضافه کنم که خودمو برا مادر لوس کرده باشم!)
یلدا: تازگیها ترازوها هم اشتباه میکنن! یه طرف ترازو زندگیم رو گذاشتم، طرف دیگهش نبودنت رو. جای خالیت سنگینتر بود. زد و همه زندگیم رو به هم ریخت.
معجزه: دوست دارم بنویسم؛ از تنهاییهایم. نه به خاطر اینکه بگویند چقدر تنهایی. از ناامیدیهایم، نه به خاطر اینکه بگویند چقدر ناامیدی، از رویاهای نرسیدهام نه به خاطر اینکه بگویند چه رویاهای بزرگی داری. برای خودم که بگویم منم در این دنیای تنهایی و ناامیدی و رویاهای نرسیده در اتاق نشستهام و دارم برای شما پیام میفرستم.
فرشیده، دختر دریا: حالا دیگه اینجا تو یه صفحه کاغذ هم دارن زیر پای همدیگه پوست میاندازن؟ اینجوری دوستی نمیشهها! دیگه نباس حرف از نژاد و جنسیت و اینا زد[...].
معصومه از زنجان: وقتی نگران منی و من نمیفهمم، وقتی که به خاطر من از خواستههایت میگذری و من... هزاران افسوس میخورم برای اینکه تو را ندارم.
بغض پنهان: میدونم که فکر میکنی من کم میارم ولی... من اونقدر بهت پیامک میدم که ورشکست بشم! ولی تو که بالاخره درج میکنی، نه؟
نیاز به ورشکستگی نیست. قانونش مشخصه: نوشتههای خودتون باشه و کپی نباشه، یه چی بگین زور نزده باشین برا گفتنش، یه حرفی هم زده باشین که کسی نگه خب حالا منظور، خودم هواتون رو دارم (زمینشم چییییی؟ شیش دونگ به نام خودتون!)
مرتضی از سمنان: [...]بیشتر بروبچ وقتی اسمشون وسط نمیاد انتقاد میکنن که تو گول بخوری لجت در بیاد بعد تو هم میاریشون وسط توضیح میدی که چرا نمیشه. الان فک کنم اونا به همینم راضیاند. اینم یه نوع کلکه دیگه.
نه یعنی فقط میخوام ببینم واقعاً منو چی فرض کردی؟! یه باره بگو مخم این وسط چغندره دیگه؟! (معمولا احساساتی نمیشم، کلید طلایی رو هم برای خوشگلیش دستم نمیگیرم! پس چی شد؟ اگه شمام جای من بودی با این کلیدا، شما هم این پیچش مو رو میدیدی! ببین... دقیقاً اینجا... میبینی؟! یه خشت خام هم افتاده وسط پیچ!)
مریم از آبشار سبز: عمرم در حسرت نداشتن داشتنیها تلف شد؛ ولی بالاخره زندگی به من آموخت با بودن هستها دنیایم را زیبا سازم. (همه رو یه تنه حریفی و واسه هر کی یه جوابی داری عمراً هم کم نمیاری! چطور این همه جسور شدی؟ یه کم به مام یاد بده جون پاسی!)
(جسارتی در کار نیست. راهشم سادهس: یه عمری کم میآوردم! بگو خب! یه روز یه درویشی اومد جلوی در مغازه عطاری! من و عطارم نشسته بودیم با هم بحث میکردیم! بعد طرف درویشه گفت: تو چه جوری میخوای کم نیاری؟! گفتم همون طور که تو جون میدی!! عطار گفت: الان این چه ربطی داشت؟! درویشه گفت: اتفاقا جوابش خیلی هم ربط داشت! بعد رو کرد به من و گفت اگه بتونی با مطالعه و دقت بیشتر به همه رفتار و گفتارت توی زندگیت بفهمی واقعا چی به چی ربط داره، دیگه نه حرف بیربط میزنی نه کم میاری! بعدشم جابهجا جان خود تسلیم کردی و جان به جانان بدادی و... از این صوبتا!! حالا اگه تونستی ربط اینا رو به سوالت کشف کنی، معلومه که تو هم استعداد کم نیاوردن داری؛ فقط باید بالفعلش کنی)!
راضیه 23 ساله از گنبد کاووس: مخم سنگینی میکنه. دیگه کشش ندارم. بس که به این فردا فکر کردم و فکر کردم. دیدم اینطوری نمیشه. مشکل از فردا نیست. بیخود بهش گیر دادم. میرم بیرون یک هوایی به سرم بخوره بلکه امروز رو یه کم زندگی کنم!
الف. ح. از اسلامشهر: از من میشنوید عاشق کسی که میدونید بهش نمیرسین نشین؛ غیر از نابودی چیز دیگهای نداره.
شاکی عشق: از وقتی متأهل شدم هر روز صبح چشام باز نشده گوشیم رو نگاه میکنم به امید یه صبح به خیر خشک و خالی حتی. وقتی میبینم خبری نیست، به چشمام میگم صبح شده؟ و اونا سرم رو به سمت ساعت میچرخونن و عقربهها رو به رخم میکشن و میگن ظهر شده بابا، کجای کاری؟!
مامانبزرگم میگه یه رفیقی داشته که اونم تا کله ظهر میخوابیده! تازهش توی زندگی تأهلی خودشم به جای اینکه متمرکز شه رو چیزای مهمتر، تست صبح بخیر و شب به خیر از شوهرش میگرفته! هیچی دیگه... میگه همهش دعوا داشتن! (به مامانبزرگم گفتم دیگه بقیهش رو نگه که خیلی رمانتیک میشه. گفتم اگه قرار بوده اینا رو ملاک توجه قرار بده، پس چرا کلا بله گفته؟ اینم بگما، گفتم این شاکی عشق، احتمالا خودش حواسش هست که اشتباهات دیگران رو وارد زندگی خودش نکنه).
ترازو: صبح که میشود میروم تا خودم را در این هیاهوی زندگی گم کنم. به نیمه روز نرسیده میگویم کاش شب شود تا به خلوت تاریکم پناه ببرم؛ تا شاید این دل خسته آرام شود. ولی چه سود، هر کجا روم این دل دیوانه با من است.
رقص خیال: نفست را بر شانههای خستهام بریز تا فردا با پروانهها به آسمان سلام عشق بدهیم. یادت میآید من و تو عهد بستیم که باران هم باشیم و فقط برای هم بباریم؟ بیا دستانم را بگیر تا بوی گل مریم در احساسم بدود.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: