شنیدی؟ می‌گن از اولین ساعات انتشار چاردیواری، تجمع خودجوش و بدون سماوری از افراد غیرمعلوم‌الحال، همراه با مامان‌بزرگای وردنه به دستشون جلوی جام‌جم شکل گرفته!
کد خبر: ۶۳۲۷۹۸

به گزارش خبرگزاری بروبچ‌اینا، اینا که جمع شده‌ن طبق معمول تجمعات جدید، یه پلاکارد دستشون گرفته‌ن که نوشته: اعتراض ما سیاسی نیست! (هه‌هه!) همه هم همهمه‌ای (هوه‌هوه... چقدر «ه» اومد وسط!) راه انداخته‌ن که اگرچه نمی‌شه فهمید چی می‌گن ولی می‌شه حدس زد چه می‌گن! «اون هفته گفتی آگهی و از دستم کاری ساخته نیس، حالا چی؟!»

خب... چون جا کمه و... اِوا... بچه هم که این‌جاست! باید بگم: شرمنده... العفو... من نادم و پشیمانم... ولی آخه شومام در نظر بگیرین این صفحه‌ای که «الان دارین می‌خونین» همیشه یه «هف‌هش‌ده روز قبل آماده می‌شه» برای چاپ. یعنی همین فردای من که الان می‌شه هفته پیش شما، دو روز تعطیلی وسط هفته بود با یه بین‌التعطیلی وسطترش! (صنعت ادبی حشو در حشو و زوائد!). چون جام جم این بین‌التعطیلی رو تعطیل کرده بود، همه، از سردبیر و دبیر و مسئول و صفحه‌آرا و... (بله... جناب آقای آبدارچی قسمت هم اینجان!) واستاده بودن دست به کمر بالای سرم با چشمایی که اگه پرگار می‌ذاشتی و خطی به مرکز ایکس‌ها رسم می‌کردی، یه دایره همچی تیمییییسسس ازش درمی‌اومد! هی نگاهم می‌کردن و هی بخار از گوشاشون خارج می‌کردن و می‌گفتن: همه معطل تواندهاااا! این شد که بازم این هفته.... (اون ماجرای درخت وسط اقیانوس و کوسه رو خاطرتون هست؟ مجبووووور شدممممم... می‌فهمین؟ مجبوووور!!) ببخشید دیگه.

ف. حسامی/پاسخگوی بروبچ

آشِ نخورده

یه روز ظهر که تنها بودم داشتم ظرفا رو می‌شستم. مشغول آواز خوندن شدم. پدر گرامی وارد خونه شده بود، منم متوجه حضورش نشده بودم. با صدای بلند می‌خوندم. به جایی رسیدم که گفتم در این دنیا نکردم من گناهی، فقط کردم به چشمونش نگاهی... یه دفه یکی گفت: غلط کردی! دختره آتیش به جون گرفته! کی رو نگاه کردی؟ ها؟ زود باش بگو!

حالا یکی بیاد پدر گرامی رو قانع کنه که فقط شعر بود!

الی از رودهن

 

حکم تخیله برای مستأجر

پیاپی می‌کشم این بغض جانکاه/ به دنبال خودم هر سال و هر ماه/ نمی‌دانم چرا از زندگانی/ ندیدم روی خوش حتی به ناگاه/ دو گوشم خسته از حرفای بی‌ربط/ سکوتم مملو از فریاد و از آه/ چه حالی می‌شوم آنگه که گویم/ بمان امشب بمان حتی به اکراه/ نمی‌مانی دلم بیهوده گرم است/ به روزهایی که آتی آید از راه/ برو پیوند ما اینک جدا شد/ برو از خانة من یار خودخواده.

هانیه از اهواز

فرصت نشد ببینم شعرت اصله یا... بعداً بروبچ می‌گن. اگه اصل باشه و نه کپی... (هوم؟ بله چشم... دیر شده!)

 

تناقض

1-می‌خواستم به امید بچه بیست و چند ساله از کرج بگم پسر خوب، این نوشته‌ت خودش یه پارادوکسه. دنبال تعریف خوبیهایی یا تحریفشون؟ انقد به ظاهر توجه نکن که سریع قضاوت کنی.

هیچ جا ننوشته که اگه یه بروبچی به خاطر چاپ شدن و نشدن نوشته‌هاش سریع شاد یا ناراحت بشه، معنیش اینه که طاقت و توانش در برابر مشکلات پایینه! بلکه چون احساساتش پاکه... اینقدر پاک که باعث می‌شه سر نوشته‌هاش که از ته دله، زود ناراحت یا خوشحال شه.

2-همۀ حرفا و احساساتم همیشه در دلم می‌ماند چون چیزی همیشه جلوی احساساتم آجر می‌چیند: غرور!

مسیح، 21 ساله از تهران

نوشته امید بازخورد زیادی داشت، یه چند تا اون هفته چاپ شد، یه چند تا این هفته الان؛ تا نوبت جواب خودش می‌رسه، اجازه بدین دیگه بقیه‌ش رو بی‌خ... (اُه‌اُه... چشای سردبیر رو!)

طالع‌بینی

چقدر بی‌تفاوت لبهایت به من می‌خندند وقتی که نگاهت جای دیگری‌ست. تظاهر کردن کافی‌ست! احساسم دستت را خواند. در طالعت من جایی ندارم. نگران فردایت هم نباش، خوشبخت خواهی شد!

مونا

تو دیگه چرا مونا؟ طالع آخه؟! نمی‌دونی که... (آه بله... دیر شده)!

 

فقط می‌خوانم

نشریه، کتاب، داستان می‌خوانم/ شعر و غزل و طنز و رمان می‌خوانم/ البته کمی بلوف زدم در واقع/ میلم که کشید هر زمان می‌خوانم/ این حس کتابخوانی‌ام یک جوری‌ست/ انگار که مثل کارتخوان می‌خوانم/ در خواندن هر چه مثل عابر بانکم/ وقتی رقمی نیست کلان می‌خوانم/ من جام‌جم و چهاردیواری را/ چون قیمت آن نیست گران می‌خوانم.

قنبر یوسفی آملی

برعکس تو من همین دو خط شعرت را/ در قاب طلا، بسی گران می‌خوانم!/ هر چند که... (چشم بابا... اَه... اصلا نمی‌خوانم... هی می‌گن: نخون... بنویس! گیری افتادیم!)

 

 

در کمال آرامش

[طبق روال معمول] با دختر همسایه رفتیم باغ یکی از اهالی روستا واسه خریدن سبری. هر چی منتظر شدیم کسی نیومد. من و دختر همسایه رفتیم توی باغ و چند برگ شاهی و تره چیدیم و خوردیم. بعد از چند دقیقه یه پسر بچه اومد و گفت صاحب باغ امروز نمی‌تونه بهمون سبزی بده. پرسیدیم چرا؟ گفت واسه این‌که امروز سبزی‌ها رو سمپاشی کردن!

من و دختر همسایه مات و مبهوت فقط همدیگر رو نگاه می‌کردیم.

قناری

 

خشکشویی

می‌خواهم دلم را در لباسشویی انداخته و یک شبانه روز کامل بشویمش. مغزم را در فریزر گذاشته تا افکارش منجمد شود. کاش ماده‌ای هم بود که اجسام را به سنگ تبدیل می‌کرد؛ قلبم شدیداً به آن احتیاج دارد.

النا 18

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها