هر هفته عصر پنجشنبه که می‌شد بچه‌های محل برای آموزش قرآن به خانه حاج‌آقا رسولی می‌رفتند. آن روز هم مثل همیشه بچه‌ها اطراف حاج‌آقا به صورت یک دایره نشسته و مشغول گوش دادن به حرف‌های ایشان بودند. مجید همین طور که توجهش به حاج‌آقا بود یک دفعه بدون این‌که بخواهد چشمش به عباس پسر همسایه‌شان افتاد و او هم به مجید نگاه کرد و هر دو لبخندی زدند. عباس دوسه سالی از مجید کوچک‌تر بود. البته خیلی با هم صمیمی نبودند، اما دوست و همبازی بودند.
کد خبر: ۶۲۶۶۴۸

چند دقیقه‌ای که گذشت مجید دوباره به او نگاه کرد و این بار نگاهش به جوراب عباس افتاد که سوراخ بود و انگشت کوچکش از آن بیرون زده بود و برای لحظه‌ای به آن خیره شد. عباس که متوجه نگاه مجید شده بود بدون این‌که سرش را بلند کند آرام پایش را جمع کرد طوری که سوراخ جورابش معلوم نباشد. مجید احساس کرد که کار خوبی انجام نداده و او خجالت کشیده است، بنابراین دیگر به آن سمت نگاه نکرد، اما این موضوع باعث شد که او دیگر حواسش به جلسه نباشد و مدام با خودش فکر می‌کرد که نکند او جوراب دیگری ندارد یا این‌که نمی‌تواند جوراب بخرد و دلش می‌خواست حالا که ناراحتش کرده است برایش کاری بکند. دوباره و یواشکی به عباس نگاه کرد و متوجه شد که او پاهایش را طوری قرار داده که جورابش مشخص نباشد. با خودش گفت که‌ ای‌کاش نگاهش نکرده بودم یا این‌که اصلا یک جای دیگر نشسته بودم و جوراب او را نمی‌دیدم. اما حالا او دلش می‌خواست برای عباس کاری کند ولی چگونه و چطور، نمی‌دانست؟

اولش تصمیم گرفت جوراب‌های خودش را که مثل جوراب‌های عباس بودند به او بدهد، اما فوری پشیمان شد
و به نظرش آمد کار خوبی نیست. باید فکر دیگری می‌کرد، اما هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید. توی دلش گفت که خدایا اگر کاری که می‌خواهم انجام بدهم درست است کمکم کن!

در همین موقع حاج‌آقا اعلام کرد که برای خواندن نماز مغرب بچه‌ها خودشان را آماده کنند. بعضی از آنها برای گرفتن دوباره وضو از جا بلند شدند و به طرف حیاط رفتند. عباس هم در میان آنها بود. مجید که او را زیر نظر داشت برای یک لحظه به جای خالی او نگاه کرد و با تعجب دید که جوراب‌هایش را درآورده و همانجا گذاشته است. ناگهان فکری به سرش زد و وقتی دید کسی حواسش به او نیست خودش را به جای عباس رساند. کمی دلهره داشت اما باید کار را تمام می‌کرد و این بهترین فرصت بود. بعد طوری که کسی متوجه نشود جوراب‌هایش را بیرون آورد و به جای جوراب‌های عباس گذاشت و چون بچه‌ها در حال رفت و آمد به حیاط بودند و کمی شلوغ بود هیچ کس متوجه کار او نشد. فوری سرجای خودش برگشت و نشست، فقط دعا می‌کرد که کسی نفهیده باشد.

بعد از خواندن نماز همه بچه‌ها از حاج‌آقا خداحافظی کردند و به خانه‌هایشان رفتند. مجید خیلی دلش می‌خواست بداند که عباس وقتی متوجه می‌شود جوراب‌هایش عوض شده چه کار می‌کند، اما با خودش فکر کرد که هیچ وقت نباید کسی این راز را بفهد و فقط او و خدا باید بدانند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها