* کبوتران خیال و مرغای اندیشه‌تون رو به pasukhgoo در gmail.com ایمیل کنید، خروساش رو به نشونی پُستی صفحه بفرستین، این بُلبلای کوچول‌موچول نظر و پیشنهادتونم پیامک کنین به شماره‌ای که صفحة آخر چاردیواری چاپ شده. دلنوشته، خاطره، متن ادبی، نظرت دربارة نوشته‌های بروبچ، خلاصه هر چی رو از دوگولة خودت دراومده بفرست، هوات رو دارم (آمممماااا... اگه فقط یکی بیاد بگه فلانی نوشته‌ش کپی بود... گفته بااااشم! با تواماااا... دِ! هر چی حرف نمی‌زنم...! دِ! دِ... دِ؟!)
کد خبر: ۶۲۱۶۷۹

مسیح 21 ساله از تهران: می‌نویسم چون غم و داغ دلم گفتنی‌ست. می‌نویسم چون داستانی دارم شنیدنی. می‌نویسم چون یاری جز قلم پیدا نکرده‌ام. می‌نویسم هر چند کوتاه اما درک کردنی‌ست. یک کلام دیگر: تمام دنیام دور ریختنی‌ست وقتی رفیق و عشق زندگی آدم گذری‌ست.

هانیه از اهواز: حافظا دل به فنا شد نیامد یارم/ زدم یک فال دگر، وای چقدر بیکارم/ او به عشقش خوش و من در پی راهی تازه/ که به مقصد برسم بهر دل بیمارم/ عجب است عشق من از اول ره محکم بود/ لیک او یکشبه گوید که ازت بیزارم/ به تلافی سر لج گیرم و او می‌داند/ که دگرباره بیاید، برایش دارم!

هرچند وزن توی شعر خیلی مهمه، ولی دیگه طنز بود و عبید زاکانی هم واستاده بود بالا سرم هی می‌گفت: خودت گفتی برا طنز پارتی‌بازی می‌کنی... نکنه می‌خوای پارتی‌بازی نکنی؟ ماماااان‌بزرگ حساااامی... وردنه‌ت رو بده بیااااد!

م. ص: دلم که می‌گیرد با هر چه که فکرش را کنی قهرم؛ با خیال تو بیشتر از همه. چرا که خیالت، نبودنت را به رخم می‌کشد. دلم که می‌گیرد فقط تو را می‌خواهد، خود خودت را (من از اولین شمارة چاردیواری از طرفدارای صفحة شما شدم ولی هیچ وقت نوشته‌هام جالب نبوده که براتون بفرستم. امروز دل رو زدم به دریا).

به دریا چرا؟ هوای به این سردی؟! بعدشم... نمی‌بینی این‌جا طرح سالم‌سازی دریا اجرا می‌شه؟! وا! کارایی می‌کنیااااا (باز دوباره، بعدِ بعدشم! اگه نوشته‌هات اینان، باس احساس تأسف و شرم و... خیلی چیزای دیگه کرد! واقعاً با چه فکری روت شد که این همه سال نفرستیشون؟ هاااان؟!! زودی اعتراف کن! آوردمت پیام‌های کوتاه که بعد از چاپ، بروبچ تیزبین و شاگردان خانوم مارپل پیغام بدن بگن کپی بوده یا نه... اگه کپی نباشه و نوشته‌های دیگه‌ت هم این طوری باشن، خیالت تخت ولی بدون کمد و آینه، که می‌ری وسط صفحه. بروبچ قناری رنگ شده و دست نقاشیشده رو زود تشخیص می‌دن).

نیما از کرمانشاه: چند وقتی بود که جای خالی شعرای یُمنا توی صفحه حس می‌شد، ولی حالا به یمن حضور پری رحمانی دوباره صدای شعر تو چاردیواری پیچیده.

نقاب لبخند: تلگرافخانه تلگرافخانه جمع شود، وانگهی وسط صفحه گردد!

اُ از اردستان: نمی‌دونم چرا این همه پیام می‌دن واسه‌ت که [چرا] اسم ما رو نمی‌نویسی و پیامای ما رو نمی‌چاپی. من یه بار پیام دادم، سر وقتی که گفته بودی اسمم چاپ شد! یعنی شانسم زیاد بوده؟!

به شانس ربطی نداره. اونا احتمالاً بر عکس تو به سر وقتی که گفتم دقت نمی‌کنن! (مامان‌بزرگمم می‌گه: شایدم یا اسمشون رو فراموش می‌کنن ته پیامشون بیارن، یام که غضنفر همراهشون اشکال و ایرادی داره ننه جون!)

محمد صادقی 32 ساله از زرندیه: پدر یعنی حریم امن خانه/ پدر یعنی غبار روی شانه/ پدر یعنی یه دست پینه بسته/ به روی آرزوهاش چشمو بسته/ پدر یعنی سه شغل و جیب خالی/ ولی داده همیشه پز عالی/ پدر یعنی بدهکاری به عالم/ لبش خندان ولی سینه‌ش پرِ غم[...].

عبید زاکانی کم بود، حالا حافظ هم اومده می‌گه: حالا درسته که یخده اشکالات ساختاری داره، ولی ارزشهای محتواییش که زیاده (عین عبید واستاده بالا سرم و تا چاپش نکنم قصد هم نداره از کنارم جُم بخوره! می‌گه: مشتری تازه هم هست، باس پارتی‌بازیم دو قبضه کنی! نرفتیم سراغ رفیق ناباب، اینم از رفیقای باباب!)

احمد زندان 24 از کرج: من 5 ساله مخاطب ویژه این صفحه‌ام. با جملات قشنگش گریه کردم! با جوابای پاسخگوی مجهول‌الهویه هم کلی خندیدم. ممنون که هستید.

سعید دانشی از اردبیل: [...]یکی فکر اینه که بینیش رو جراحی کنه، یکی سکته می‌کنه صورتش کج می‌شه. یکی آرزو داره تا جای عینکش یه روز بتونه یه لنز آبی رنگ خوشگل بذاره، یکی آرزو داره فقط چشاش ببینه[...]

سیاه سفید: از «نیما» دلخورم! چند وقتیه که اسمش رو وسط صفحه نمی‌بینم؛ کم‌پیداست!

ق 17: چقد خوبه که سطح صفحه نسبت به قبل رفته بالا. با نوشته‌های این افراد حال می‌کنم: پیمان، پری رحمانی، غزال، شیوا، احسان 87 و... انگشت کم اومد!

رضا حاج‌منافی 28 ساله از مشگین‌شهر: همیشه شب را دوست داشتم. [...]من و کوچه سالهاست که با شب رفیقیم. شب آشنای دیرینه و سنگ صبور تمام غصه‌های من است، التیام‌بخش زخمهای ناجوانمردانة روز است این شب. بیهوده نیست که من عاشق لحظه به لحظة شبم.

اکسیر آبی: چقدر هوای بی‌تو بودن سرد است و تاریک. کورسویی می‌بینم در نزدیکی... آه، می‌دانستم منتظرم می‌مانی. فرو می‌خورم بغضم را، می‌دانم اشکهایم دلت را می‌رنجاند[...].

نگار دهقانی: [...]تو مهربان‌ترینی بودی که کسی از خوبیهایت جذر نمی‌گرفت. تو خودت بودی، اصل اصل. ولی عوض اون همه املای بی‌ویرایش سرنوشت من بودم که با شدت عشقم بردمت زیر سوال![...]

بدون نام: 20 خرداد گفتی نگاه نژادی، جنسیتی نداری ولی با آقایون خیلی مهربون‌تر برخورد می‌کنی. با خانمها هم فقط با سابقه‌دارها مچ می‌شی حسامی.

شدیداً تکذیب می‌شه. بفرما... بفرماااا... در از این وَرِه! (یه چی درست و درمون، طبق قوانین صفحه بفرست، می‌بینی که برام فرقی نداره).

زهرا منیزیم از مشگین‌شهر: از دستت دلخورم، ولی خیلی مردی! سر حرفت موندی که از بعضیا اصاً چاپ نکنی و جوابشون رو ندی. اما ما نامردیم، زدم زیر حرفم که گفته بودم دیگه کاری با چاردیواری ندارم[...].

کاش همة نامردیها این طوری باشه. یه پله برو جوابم به قبلی رو بخون.

میترا میرزایی: او را باخته بود اما باور نداشت. تحمل ندیدن چشمهایش را در خود نمی‌دید. تندترین شیب زندگی را پیش رو داشت و تنها تحفة اون از این بازی، تب، کابوس و سردرگمی بود. عادت نداشت مهرة سوختة بازی باشد. آب شدنش را می‌شد از قطره‌های اشک جاری بر گونه‌هایش که سعی در پنهان کردنش داشت حس کرد[...].

سمیرا 29 ساله از تهران: پاسی این‌قدر نرو روی اعصاب من. نوشته‌های من حرفای دلمه. چطور می‌تونه کپی باشه؟ دروغ نمی‌گم والا. این‌قدر حرصم نده.

یهو بگو من دروغ می‌گم دیگه! به جاااان خودم دو سه تا مطلبت که دیگه الان یادم نیس چی بود رو بروبچ گفته بودن این سند، اینم مدرک! سرچ هم که کردم دیدم بهههههلههههه! حالا شاید ما اشتب کردیم! حرص خوردن نداره که، جاش پسته بخور! (یه کم هم بخند برا آرامش اعصابت خوبه)!

نوه سیف‌الله خان پدربزرگ بردیا از نوشهر: به «ر. محمدی. پ. از تهران» بگویید بعد از مرگ مادر، تازه شما متولد شدی و وظیفة حفظ همة یادگارها و آموخته‌های مادر باید بر دوشت سنگینی کند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها