در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اما خبری از مجید که باید توپ را میآورد نبود. اولش موضوع خیلی مهم به نظر نمیرسید چون زمان کافی داشتند. ولی هر چه به ساعت شروع بازی نزدیکتر میشدند نگران بودند که نکند مجید نیاید و بدون توپ بمانند.
هیچ کس خبری از او نداشت و نمیدانستند چرا دیر کرده است. حالا دیگر وقت بازی آنها شده بود اما هنوز مجید نیامده بود. مرتضی برای اینکه بچهها را از نگرانی بیرون بیاورد گفت ناراحت نباشند و تا کمی نرمش کنند او هم میآید. چند لحظهای از این حرف مرتضی نگذشته بود که سرو کله مجید پیدا شد. او درحالی که به نظر میرسید قسمتی از راه را دویده باشد و نفس نفس میزد، گفت: ببخشید بچهها، بازی رو شروع کنیم.
مرتضی با تعجب نگاهی به او کرد وگفت: آقا مجید، میشه بگی چه جوری بازی کنیم؟
ـ یعنی چی که چه جوری بازی کنیم، خب یارکشی کنیم و...
مرتضی نگذاشت حرف او تمام بشود و دوباره گفت: مثل اینکه حواست نیست، توپ نداریم.
مجید با تعجب پرسید: توپ نداریم، یعنی چی؟
مرتضی که فکر میکرد او دارد سر به سرشان میگذارد گفت: مجید اذیت نکن، توپ کجاست برو بیارش که وقتمون داره تلف میشه.
ـ نمیفهمم چی میگی، مگه توپ دست منه.
ـ پس دست کیه؟
ـ خب معلومه، مگه یادت نیست آخرین بار توپ رو احمد برد.
ـ ولی من یادمه تو برش داشتی.
ـ بله من ورداشتم اما چون فکر میکردم نتونم بیام سپردمش به احمد.
ـ ای بابا، خب حالا احمد کجاست؟
ـ نمیدونم.
بقیه بچهها بعد از شنیدن این حرف دور مرتضی و مجید جمع شدند و میپرسیدندچه کار کنیم.
مرتضی از آنها خواست کمی صبر کنند تا ببیند چه کار میشود کرد.
چند لحظهای همگی ساکت شدند و هرکدام در این فکر بودند تا بتوانند راهحلی پیدا کنند. تنها راهحلی که به نظرشان میآمد این بود که سراغ احمد بروند و توپ را بگیرند اما این کار زمان زیادی لازم داشت و کلی از وقت آنها را از بین میبرد چون فقط یک ساعت و نیم زمان برای بازی داشتند. اما راه دیگری نبود و قرار شد یکی از بچهها سریع برود و توپ را بگیرد.
در همین موقع یک نفر بلند به آنها سلام کرد. همگی به طرف صدا برگشتند، مرد میانسالی با لباس ورزشی در چند قدمی آنها ایستاده بود و با لبخند گفت: بچهها سلام، من ناخواسته حرفهای شمارو شنیدم و فهمیدم که توپ ندارید؛ من مربی تیم قبل از شما هستم و حالا که بازیمون تموم شده میتونم توپمونو به شما قرض بدم، البته اگه دوست داشته باشید!
بچهها با تعجب و خوشحالی به هم نگاه کردند و مرتضی گفت: اگه میشه این کارو بکنید آخه...
مرد حرف مرتضی را قطع کرد و توپی را که در دست داشت به او داد و گفت: ناراحت نباشید گاهی وقتا از این اتفاقا پیش میاد.
ـ آقا خیلی ممنون اگه شما نبودین ما نمیتونستیم امروز بازی کنیم، فقط بگید توپ رو چه طور به شما
برگردونیم.
مرد در حالی که لبخند میزد گفت: مغازه قنادی من دوتا کوچه پایینتره، اسمم فتحآبادیه، بیار اونجا.
و بعد خداحافظی کرد و رفت. مرتضی در حالی که او را نگاه میکرد آهسته گفت: «خدایا شکرت؛ چه مرد خوبی».
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: