دیروز هنگام شروع سریال، برق خانه‌مان رفت. برادر بزرگ‌ترم محسن تازه از دانشگاه برگشته بود. خودش می‌گفت حوصله نداشته سر کلاس آخرش بماند، اما من می‌دانم او فقط و فقط به خاطر این‌که شب قبل نتوانسته قسمت جدید سریال را ببیند، این ساعت از روز به خانه آمده است.
کد خبر: ۶۱۴۱۲۱

 مادرم هم در آشپرخانه مشغول شستن ظرف‌ها بود و رفتن برق هیچ خللی در کارش ایجاد نکرد. خواهر کوچکم ثمین هم که به او قول داده بودم بعد از پایان نمایش سریال بگذارم برنامه کودک دلخواهش را تماشا کند هم گوشه‌ای از سالن پذیرایی نشسته و ابروهایش درهم بود. همه چیز ساکت بود، جز شرشر صدای آب که از شیر ظرفشویی روانه می‌شد و همچنین تلق‌تلق صدای ظرف‌هایی که یکی پس از دیگری آبکشی می‌شدند.

چاره‌ای نبود. برق خانه که خبر نمی‌کند کی می‌رود و کی می‌آید. بی‌خیال تلویزیون که تا آن موقع تمام معادله‌ها و برنامه‌ریزی‌هایم را به هم زده بود و می‌خواستم یکریز تا شب پا به پایش بنشینم و همراهی‌اش کنم، به اتاقم رفتم و کتاب درسی‌ام را از قفسه کتابخانه برداشتم تا مثلا نگاهی به صفحه‌های تانخورده‌اش بیندازم. کتاب را باز کردم و نگاهی به صفحه‌های آن انداختم. همه چیز برایم تازگی داشت. دیگر از صدای شرشر آب و تلق‌تلق ظرف‌ها هم خبری نبود. خواهرم که همچنان گوشه‌ای نشسته و در حال غصه‌خوردن برای از دست دادن برنامه‌ای بود که همان زمان داشت از تلویزیون پخش می‌شد، اما او نمی‌توانست تماشایش کند. محسن هم که خسته بود و تنها انگیزه‌ای که می‌توانست باعث شود یک ساعتی بیدار بماند، همان دیدن تکرار قسمت قبلی سریال بود، حالا دیگر بهانه‌ای برای بیدار ماندن نداشت. او هم به اتاقش رفت تا یکی دو ساعتی استراحت کند. مادر هم که بعد از شستن ظرف‌ها حالا دیگر سرگرم تلفن زدن به خاله‌ام بود و من تنها رسانه‌ای را که می‌توانستم در اختیار داشته باشم، برای حداقل یک ساعتی از دست دادم(!)

شاید برای اولین بار بود که در یک سکوت همه‌گیر به‌خودم گفتم، واقعا اگر برق خانه‌مان برود ممکن است دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشیم. نمی‌دانستم باید این را یک مزیت بدانم یا عیبی بزرگ، اما هرچه بود واقعیت این است که بین ما کالای سخنگویی قرار گرفته که نمی‌توانیم سهمش را از مکالمات روزمره‌مان نادیده بگیریم، حتی سهمش را از آنچه به آن شادمانی بی‌سبب می‌گوییم. سهمش را از خندیدن‌ها و گریستن‌های بهنگام یا نابهنگام. برای اولین بار بود که فکر می‌کردم اگر خواهرم می‌دانست قرار نیست برنامه کودکی در کار باشد، اگر محسن زمانی که در دانشگاه بود، می‌دانست که برق می‌رود، باز هم می‌توانستیم راس ساعتی مقرر دور هم جمع شویم؟! کتاب همچنان پیش چشمانم باز است و من در فکر اغیارم؛ غرق این اندیشه که کاش برق خانه‌مان هرازگاهی برود.

رکسانا قهقرایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها