
سارا از همان لحظهای که خانم این موضوع را گفت، تصمیم گرفت یک انشای خوب بنویسد. عصر توی خانه بعد از انجام کارهای مدرسه درباره نوشتن انشا حسابی فکر کرد و در آخر به این نتیجه رسید که از پدرش کمک بگیرد و از او بخواهد تا یک خاطره خوب و جالب برایش بگوید.
برای همین به سراغ پدرش رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. بابا بعد از شنیدن حرفهای سارا اول گفت که بهتر است خودش یک خاطره بنویسد، اما وقتی با اصرار زیاد دخترش روبهرو شد و فهمید خانم معلم گفته است اگر خاطره مربوط به بزرگترها هم باشد، اشکالی ندارد، از سارا خواست اجازه بدهد کمی فکر کند تا یک خاطره خوب یادش بیاید.
حدود یک ساعت بعد بابا به اتاق سارا آمد و کنارش نشست و شروع به صحبت کرد: «مامان من خیلی مهربان بود و بعضی وقتها کارهایی میکرد که اصلا باور نمیکردیم و انگار از قبل و بدون اینکه ما حرفی بزنیم، میدانست چهمیخواهیم. این خاطرهای را هم که میخواهم برایت بگویم، در همین ارتباط است.
آن وقتها که بچه بودیم، تابستانها با دوستان و بچههای محل توی یک زمین فوتبال خاکی که درست کنار خانهمان بود، هر روز بعدازظهرها تا تاریک شدن هوا بازی میکردیم و خیلی هم خوش میگذشت.
یکی از شبها که اتفاقا بازیمان دیرتر تمام شده بود، به خانه آمدم. اینقدر دیر که مامان و برادرم خواب بودند. آن روزها بابا برای کاری به شهرستان رفته بود. من حسابی هوس خوردن یک لیوان آب خنک و یک میوه خنک یخچالی کرده بودم و وقتی دیدم آنها خوابیدهاند، یکراست به طرف یخچال رفتم.
در یخچال ما یک اشکالی داشت، از یک اندازه که بیشتر باز میشد، صدای بلندی میداد. برای همین خیلی آرام و بااحتیاط یخچال را باز کردم و از لای در آن، دستم را داخل جا میوهای بردم، اما نتوانستم چیزی بردارم. باید دستم را جلوتر میبردم و همین کار را کردم، اما باز هم خبری از میوه نبود. اینبار بدون توجه به سرو صدای در یخچال آن را تا آخر باز کردم و با تعجب دیدم حتی یک دانه میوه داخل آن نیست.
ناراحت و غمگین در یخچال را بستم و فقط کمی آب خوردم و خودم را به رختخوابم رساندم و دراز کشیدم.
چشمهایم را بستم تا زودتر خوابم ببرد، اما کلافه بودم و دائم به این پهلو و آن پهلو میچرخیدم و خوابم نمیبرد. چند لحظهای که گذشت، دستهایم را بالا بردم تا زیر سرم بگذارم که ناگهان کنار بالشم، دستم به چیزی خورد و بدون اینکه نگاهش کنم، آن را لمس کردم. هرچه سعی کردم بفهمم چیست، متوجه نشدم. از جا بلند شدم و نشستم و به آن نگاه کردم. چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. چشمهایم را با دست مالیدم و با خودم گفتم، شاید به دلیل تاریکی اشتباه میبینم.
با دقت بیشتری نگاه کردم. یک بشقاب پر از میوه بالای سرمن بود. اولش خیلی تعجب کردم و با خودم گفتم این از کجا آمده و چه کسی این کار را کرده و چطور فهمیده من چه چیزی میخواستهام، اما کمی بعد که به خودم آمدم، فهمیدم کار مادرم بوده و فقط او میتوانست چنین کاری کرده باشد. چیزی نمانده بود گریهام بگیرد و از طرفی بسیار خوشحال بودم که میتوانستم میوه بخورم. سرم را رو به آسمان گرفتم و برای مادرم دعا کردم و آهسته گفتم: خدایا! مواظب مادرم باش.
حرفهای بابا که تمام شد، سارا احساس بسیار خوبی داشت و خیلی از این ماجرا خوشش آمده بود. دستهای بابا را گرفت و با لبخند گفت: «باباجون منم برای مامان بزرگ دعا میکنم؛ خیلی خاطره خوبی بود.»
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
دکتر همایون میگویدحقیقت امام فراتر از چیزی است که در انتظارش هستیم
رئیس صندوق رفاه دانشجویان وزارت علوم در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد
ابراهیم قاسمپور در گفتوگو با جامجم؛