یکی بود یکی نبود. مردی با خانواده‌اش در یک روستا زندگی می‌کردند. یک روز این مرد به شکار رفت و دو تا کبک چاق و چله شکار کرد و به خانه آورد و از همسرش خواست تا خوراک خوشمزه‌ای ​ درست کند و خودش هم سراغ یکی از دوستانش رفت تا او را برای شام و خوردن کبکی که خودش شکار کرده بود، دعوت کند و به او نشان دهد که چطور توانسته کبک‌ها را شکار کند.
کد خبر: ۶۰۶۵۵۵

در فاصله‌ای که مرد از خانه بیرون رفت، همسرش آتش را روشن و با دو​کبک چاق و چله آبگوشت درست کرد. بوی غذا خانه را پر کرده بود. زن که شکمش به قار و قور افتاده بود، کمی از آب خوراک کبک را با قاشق نوشید ولی دلش طاقت نیاورد و کمی از بال و سینه کبک را نیز خورد، ولی وقتی به خود آمد دید، یکی از کبک‌ها را خورده است و دیگر چیزی از آن باقی نمانده است. زن هول شد که به شوهرش چه بگوید. پیش خودش فکری کرد و تصمیم گرفت​ هنگام بازگشت شوهرش بگوید که گربه همسایه کبک را دزدیده و برده است و برای این‌که حرفش درست دربیاید، آن یک کبک باقی مانده را نیز خورد.

پس از چند ساعت شوهرش به خانه بازگشت. شوهر رو به زن کرد و گفت: چرا هنوز سفره را پهن نکرده‌ای... الان رحیم خان هم از راه می‌رسد و می‌خواهم شکار امروزم را به او نشان بدهم.

زن با چهره‌ای ناراحت گفت: راستش گربه همسایه از پنجره آمد و کبک‌ها را دزدید و برد.

مرد روستایی که خیلی عصبانی شده بود از شدت عصبانیت دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به گوش زن شکمویش بزند. زن دروغگو در همین لحظه تصمیم دیگری گرفت و گفت: چرا عصبانی می‌شوی ؟شوخی کردم تا بخندیم... تا شما چاقو را برای بریدن کبک تیز کنی من هم غذا را آماده می‌کنم. مرد ساده‌لوح حرفش را باور کرد و با خوشحالی به حیاط رفت و مشغول تیز کردن چاقو شد که رحیم خان از راه رسید و وارد خانه شد.

زن بدجنس بعد از سلام و احوالپرسی با هیجان و اضطراب گفت: رحیم خان... رحیم خان... زود از اینجا برو که شوهرم می‌خواهد دو تا گوش‌های شما را بریده و به خاطر دعواهای گذشته از شما انتقام بگیرد.

رحیم خان با ترس گفت: برای چه ؟ شوهر شما مرا برای شام و خوردن خوراک کبک دعوت کرده است.

زن گفت: اگر باور نداری به حیاط نگاهی بینداز.

رحیم خان وقتی مرد را در حال تیز کردن چاقو دید پا به فرار گذاشت. زن هم از فرصت استفاده کرد و شوهر خود را صدا زد و گفت: بدو... رحیم خان کبک‌ها را دزدید و فرار کرد. مرد عصبانی شد و در یک چشم به هم زدن با چاقو به دنبال رحیم خان دوید، ولی رحیم خان از معرکه گریخت و مرد ناامید و افسرده به خانه بازگشت.

زن خوشحال بود از این‌که به هر دوی آنها کلک زده است. ناگهان از ده خبر​ رسید که تمام کبک‌های منطقه به بیماری شبیه آبله مرغان مبتلا شده‌اند و هر کس از آنها بخورد مریض می‌شود.

چندی نگذشت که پوست زن دروغگو پر از جوشهای قرمز شد و در بستر بیماری افتاد و خدای مهربان به او نشان داد عاقبت دروغگویی چیست.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها