بعضی آدما مثل سیرابی گوسفند، هزارلا هستند! وقتی قصد می‌کنی از آلودگی پاکشون کنی، هر چی می‌شوری باز می‌بینی هنوز یه لایة کثیف دارن. خلاصه بعد از کلی تمیز کردن می‌خوای وایسی از تمیزیشون لذت ببری می‌فهمی که لباس تنت بو گرفته!
کد خبر: ۶۰۰۰۰۸

می‌خوام بگم برای از بین بردن زشتیهای بعضی آدما باید خودتُ فدا کنی. برای همین اول ببین طرف مقابلت ارزشش رو داره براش این فداکاری رو بکنی؟!

هستی 93

چیــــح؟!! آدما همگی ارزشش رو دارند فرزندم! گرفتم چی می‌گی‌هاااا... آممماااا: اشتباه بعضیا اینه که جای در نظر گرفتن وقت و توان و سواد خودشون واسه سیرابی پاک کردن به روش درست، یا احساساتی می‌شن یا می‌خوان قهرمان‌بازی کنن. در نتیجه وقتی جوابی رو که می‌خوان نمی‌گیرن، خودشون رو فداشده می‌بینن و طرفشون رو بی‌ارزش. حساب شده که قدم برداری، خاصیت سیرابی رو که درکی کنی، فوت و فن کاهش بو رو هم بدونی، نیازی به فداکاری نیست.

محکوم

 

گلهای پژمرده وقتی که برگهای ناامید خود را به اطراف می‌ریزند، دیگر قادر به دلربایی و دلنوازی نخواهند بود و من خوب می‌دانم که آرزوهایم مانند همان گلهای دردمند پائیزی رونق و طراوت جوانی را از دست داده‌اند. من محکوم به یک تهمتم.

سمیرا از بناب

قرار شبانه

 

این بار چندم است که بی‌دعوت به دیدنت آمده‌ام؟ خیلی وقت است که دیگر سری به من نمی‌زنی. چای تازه‌دم و خوش‌عطرت گواراترین لذت من بود. دیگر نمی‌خواهی مهمانم کنی؟ نمی‌دانم خسته نشده‌ای از این همه سکوت؟ دلم هوای نگاهت، هوای صدایت را کرده. ببین... برای سنگ مزارت گلاب آورده‌ام، تو هم کمی مهربان باش. قرارمان امشب، کوچه‌باغ آشفتة خواب من... منتظرم، قالم نگذار.

شیوا

من میـــــــدوووونــــم... حتماً قالت می‌ذااااره. تو هم موفق به دیدارش نمی‌شـــــــی!

وهم

 

تنهایی با لبخند پلیدش سر تا پایم را برانداز می‌کند. می‌داند که هر بار وقتی با چشمهای گستاخش نگاهم می‌کند از تو متنفر می‌شوم. حالا دستهایت را به هم می‌کوبی و از خوشحالی روی پاهایت بند نمی‌شوی؟ نه عزیزم! من کاه بودم و تو سنگ چخماق! نکند گمان می‌کنی آتش را تو کشف کرده‌ای؟

رضوان

پیشواز

 

اگر خبر آمدنت را ابرهای آبستن آسمانی، مژده‌باران کنند، بوسه‌های در بند شدة این سالها مقدمت را نوازش می‌کنند و دریاچة زلال چشمانم که در حصار غمت خیره به راهت مانده بود، مسیر آمدنت را به نم عشق شست‌وشو می‌دهند. فقط بگو کی می‌آیی؟

فروزان

شرح تلگراف چمن

 

1-شادم امشب که مرا وصل تو آسان آمد/ خاک را مرتبتی چند که با جان آمد/ مژده‌ای داد به یعقوب نسیم چمنش/ که همی یوسف گمگشته به کنعان آمد/ شب هجران مرا گوی که مستی نکند/ که به میهمانی من آن مه تابان آمد.

2-هر چه پیمانه زنم یاد تو از دل نرود/ ز بر دیده‌ام آن شکل و شمایل نرود/ اگر آن موج غمت سر به تلاطم بنهد/ هم اگر کشتی نوح است به ساحل نرود/ به خلایق چو بتابد مه زیبای رخت/ تو بپندار که هوش از سر عاقل نرود/ خوش بر او باد که زین دایره آدمیان/ بی‌نصیب از بر این نعمت نازل نرود.

غزال از اصفهان

فقد اگه بفهمم تلگراف نسیم چمنت کپی و این حرفا بوده... اصاً ولش کن، الان پیشگیری کنم بهتره: مااااماااان‌بزررررگ! بیار اون وردَنه‌ت رو!

آفتاب و دلیل آفتاب

 

ضد آفتاب روی ضد آفتاب می‌زنیم و صورتمان را زیر نقاب و عینک دودی پنهان می‌کنیم، انگار نه انگار که این همان آفتابی است که زمستان برای یک ذره‌اش به آسمان التماس می‌کردیم.

مرضیه جهانگیری از اصفهان

مجیـــــــــــد... دلبندم! اون اشعة خورشیده که همه تابستونا ازش مخفی می‌شن ماااادر نه وجود خودِ آفتاب!

پیش‌بینی هوا

 

باران نمی‌بارد. خبری از قاصدکها نیست. تنها انتظار است و هیاهوی باد و خارهای بازیگوش که بیابان را می‌دوند. پژمردگی است و خش‌خش برگها در فصلی که اسم بهار را یدک می‌کشد. تنها التماسهای درختی‌ست که از دلال مرگ برای جوانه‌هایش وقت می‌خرد. ابرها بیخیالند و آسمان دست خالی. سایه‌ای متروک بر درخت می‌افتد. دیگر باد نمی‌وزد رؤیای خیس درخت سرابی می‌شود از جنس امید. زمین تب کرده درخت را در آغوش می‌کشد. باران قاصدک می‌بارد.

مونا از کرمان

شنا در شعر

 

شبیه دو تا سرو سبز و بلند/ من این زندگی رو نفس می‌کشم/ بخند و بدون من از این غصه‌ها/ دارم مرد و مردونه دس می‌کشم/ تو موج غزلهام و بیت چشات/ شنا می‌کنم دست و پا می‌زنم/ ببین دلخوشم من به لبخند تو/ کسی که تو رو می‌پرسته منم/ همه‌ش شعر و متنامُ خط می‌زنم/ لغتها حقیرن به پای نگات/ نمی‌شه ازین حس زیبا نوشت/ نگاهِ دلِ عاشقِ سربه‌رات.../ لغتهام می‌افتن به پای قلم/ کدوم واژه پای صدات می‌رسه/ صدام کن ببین رد موج صدات/ چقدر رود و دریا به پات می‌رسه. [تقدیم به همسرم]

سمانه مالمیر از قم

آره؟! ای‌ول باااا... نبودی نبودی نبودییییی... حالا که ببودیییی، با همسرت بودییییی؟! (مبارک باشه بابا. برو که امیدوارم خیرش رو ببینی اصاً! هر چند می‌دونم... اومده بودی مفت و مجانی یه تقدیمی بدی به همسرت و بری دیگه باز پیدات نشه... هعی‌هعی؛ کی بود که می‌گفت تفو روزگار؟!)

خفگی

 

1-نشسته‌م پشت میز تکرار با هم بودنمان... آخ که قورت دادن خاطرات در لحظة تمام شدن احساست پشت این میز تماشایی‌ست! آرام آرام قورت بده. می‌ترسم حجم دلتنگیهایت در این خاطرات خفه‌ات کند.

چکاوک

خاطره فلسفی

 

این روزها که همه از اولین شگفتی فلسفی زندگی خود می‌گویند، بگذارید من نیز خاطره‌ای بگویم...

اولین حیرت فلسفی‌ام مربوط به زمانی بود که شخصاً با عمو زنجیرباف صحبت کردم. گفتم: عمو! چقدر حوصله داری که این زنجیرها را هی می‌بافی و پشت کوه می‌اندازی. تو مهربانترین عموی دنیایی.

نمی‌دانم چه شد، نمی‌دانم پیش خودش چه فکر کرد، اما اشک درون چشمانش جمع شد. شاید از معصومیت کلام کودکانه‌ام کاسة شرمش لبریز شد. گفت: من هرگز زنجیرها را پشت کوه نبردم. من اصلاً زنجیری از آهنهای اهدایی بچه‌ها نساختم. تمام آهنها را داخل سوله‌ای در خارج از شهر انبار می‌کردم و می‌فروختم. بلند شد تا برود. سرش پایین بود. گفت: می‌دانم دهانت لق نیست.

احسان 78

اصا بیا یه کار کنیم! تو خودت از این به بعد زیر نوشته‌هات بنویس آففریییین! یه وقتی هم بذار من نوشته‌هام رو بفرستم برات تو درباره خوب و بدش نظر بدی!!

آب و دون

 

1-نگاهت را سخت به من دوخته‌ای. لابلای لوازم خیاطی‌ام دنبال «بشکاف» می‌گردم.

2-آب و دانه‌اش بجاست. دنیایش علاوه بر قفس طلایی‌اش، تا لوستر نقره‌ای وسط هال ادامه دارد. صاحبش محکوم است به زندانبانی. این بار اما زندانبان قفس را رو به آبی آسمان باز می‌کند. قناری ناباورانه پر می‌کشد. آن دورها شاهین‌ها در کمینند.

(در جواب مونا از کرمان باید بگم که منم تا قبل از این‌که نوشته‌هام چاپ بشه فک می‌کردم شدیداً پارتی‌بازی می‌کنی! ولی اینا همه‌ش بهونه‌س. قانونا رعایت بشن، جا واسه همه هست!)

حدیث مطالبی

پس فکر می‌کنی همه چیه پرندهه همون یه ذره آب و دونه، هان؟ بفرما... الان خودشم اومده می‌گه: حالا اگه پرندة پخمه‌ای باشه و... جیک... خوراک شاهینا شه، جیک‌جیک...! اون دیگه یه چی دیگه‌س؛ ولی دلیل نمی‌شه مغلطه کنی که جیک‌جیک؟!

 

جَوگیری

 

از برای وارد شدن به آتش عشقت نه منجنیق می‌خواهم نه اسب پر یال‌وکوپال. من با پای خویش به سوی این آتش روانم. مرا نه بیم سوختن است نه امید گلستان شدن آتش؛ نه حتی آبرویی که با گذر سیاوش‌وار برایم باقی بماند. بگذار بسوزم، بگذار خاکستر شوم؛ شاید ققنوس وجودم تولدی دوباره یافت.

میرهادی تمدنی، 24 ساله از رشت

پوشیده در نقاب

 

یا ریاضیات من ضعیف شده یا تو متغیر خوبی شده‌ای که در قالبهای مختلف جا می‌گیری و نقشهای چندین و چند سالة مردم یکرنگ را با هم بازی می‌کنی و می‌شوی یک آدم چندرنگ! بازیگری هم حرمت دارد؛ حرمت آن را نگه نمی‌داری لااقل حرمت دیالوگهای ماندگارت را در تاریخ نگه دار. حیف! آنها هم نقابهای سفیدی هستند که پشتشان دروغی سفید لبخند می‌زند.

اسکلت بستنی

مریضیِ مٌسری

 

عشق چیست؟ مریضی‌ست سخت واگیردار. هر کس دچار آن شود ضربان قلبش بالا می‌رود، غدد اشکش سخت مشغول می‌شود، دچار انواع مرضها می‌شود و... از تمامی هموطنان که حدس می‌زنند به مریضی عشق دچار شده‌اند درخواست می‌شود سریعاً به پزشک مراجعه کنند.

فاطمه از ایران

پع! کجای کاری؟ انگار از ایران نیستیاااا... الان پزشک حاذق هم خودش مریض عشقه!

تاراج

 

در آستانة فصلی بی‌پایان، منتظر در جاده‌ای نامعلوم، گوش به صدای پاهایت می‌سپارم. سالهاست می‌آیی و نمی‌دانی وقتی می‌روی وجودم آب می‌شود. شراره‌های یادت دلم را چنگ می‌زند و برای التیام آن تا کرانه‌های آسمان سفر می‌کنم. ستارة بختم در ازدحام شب فرو رفته، محبت سر جاده آواز می‌خواند و هیچ‌کس برایش دست نمی‌جنباند. رد پای عشقت قلبم را نقاشی کرده، بی‌آن‌که بفهمم احساسم به گروگان رفته و می‌خندند نامردمانی که عقلم را به تاراج برده‌اند.

منیره مرادی فرسا از همدان

چشم‌بندی

 

چشمهایم را که می‌بندم جلویم رژه می‌روی، چشمهایم را که باز می‌کنم پر می‌کشی به سمت آسمان. نه می‌توانم نبینمت نه می‌توانم چشم‌بسته زندگی کنم. تو راهی جلوی پایم بگذار.

جوجه تیغی

 

خانوم مارپل وارد می‌شود

1-تنهایمان نمی‌گذارند؛ نه در تنهاترینِ تنها لحظه‌ها، نه در شلوغترین لحظه، نه در شادیها، نه گریه‌ها. به آدمها بگوئید از کتابها یاد بگیرند این وفاداری را.

2-اگر می‌دانستی حال این روزهایم را، برایت نمی‌نوشتم، تنها می‌گفتم از رنگِ چشمانم بخوان که پشتِ این سکوت ته چشمانم فریادی دارد به عمقِ اقیانوس آرام.

3-در قانونهای من همیشه چشمانی مجرم است که یواشکی می‌نگرد، یواشکی خیره می‌شود و دزدانه نگاه می‌کند و جرأت ندارد با صراحت نگاه کند.

شادی اکبری

مامان‌بزرگم می‌گه: هر چی فک می‌کنم می‌بینم قانونای این خانومه‌م شبیه قانونای خانوم مارپله‌هاااا!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها