دختران شین‌آباد، امروز به جای مدرسه برای ترمیم سوختگی‌هایشان در بیمارستان هستند

نکند فراموش شویم

صدای قرچ باز شدن چسب‌های ماسک، گوشت تنم را می‌ریزد، ماسک شبیه اسکلت است، کرم‌رنگ با سوراخ‌هایی برای دیدن و نفس کشیدن که با رنگ قهوه‌ای دور دوزی شده است.
کد خبر: ۵۹۹۶۳۸

«مبینه» ماسک را از صورتش باز می‌کند، کمی تنگ است و سخت بیرون می‌آید، پدرش ماسک را می‌کشد و مبینه ظاهر می‌شود. او دختری است با چشم‌های سیاه شهلا، با موهایی پرکلاغی و مژه‌هایی بلند و نیزه‌وار که روی صورت سوخته‌اش سوار شده است. خط خنده مبینه هنوز هم عمیق است؛ اما گوشت‌های اضافی صورتی‌رنگ که مثل قارچ‌های ریز از صورتش آویزان شده و تا زیر گلویش کش آمده، خنده را برایش سخت کرده است.

مبینه می‌نشیند، هیکل لاغرش را روی زانوهایش خم می‌کند و چشم می‌دوزد به ما و ما چشم می‌دوزیم به دست‌های مبینه که زیر زخم‌های سوختگی گم شده است.

انگـــــشتان لاغر او با آن پوسـت چروکیده و پلاستیک مانند لای موهایش می‌رود و طره‌های پرکلاغی را پس می‌زند. مبینه لاله گوش ندارد، پزشکان هر دو گوشش را بریده‌اند تا گوشت سوخته و فاسد شده آن بقیه صورت را سیاه نکند.

غم بر دلم می‌نشیند و نیز بر دل پدرها و مادرها که دور تا دور اتاق نشسته‌اند. سیما خنده‌روست، با خنده‌هایی مثل لبخند‌های ماسیده بر صورت جسد. صورت سیما پر از گوشت‌های اضافی صورتی‌رنگ است با شیارهایی که معلوم است جای تیغ جراحی است. آتش ابروهای سیما را هم برده است و کمی از بینی‌اش را که حالا نافرم روی صورتش ایستاده است؛ اما دست‌های سیما دل را ریش می‌کند؛ با آن ناخن‌های لاک زده که میل دختر بچه‌ای برای زیبا شدن را نشان می‌دهد.

انگشت کوچک دست چپ او خم است مثل یک تکه استخوان، همان قدر سخت و بی‌حرکت. او انگشتش را همان طور که هست دوست دارد، اما پزشک معالجش گفته این انگشت سیاه می‌شود و باید کنده شود. سیما هم می‌نشیند کنار مبینه و چشم می‌دوزد به ما، ولی ما نگاه‌هایمان را می‌دزدیم تا قلب کوچک و مجروح دخترها را نلرزانیم.

سیمای دوم هم وارد اتاق می‌شود (سیما مرادی)، پنهان شده زیر ماسک کرم‌رنگ با دست‌هایی خزیده زیر دستکش‌هایی نایلونی. قرچ چسب ماسک او، تنگی ماسک، بیرون کشیدن آن بسختی و نمایان شدن چهره سوخته‌ای دیگر باز هم تکرار می‌شود، مثل یک سمفونی گوشخراش.

سیما، سفید روست با چشم‌هایی میشی رنگ و موهایی که به خرمایی می‌زند. سفیدی صورتش، گوشت‌های اضافی صورتی رنگ و قلنبه را نمایان‌تر می‌کند. از رنگ صورتی و از گوشت اضافی، از سوختن، از آتش، از حبس شدن در تنگنا، از درد، از عفونت، از فریاد، از ضجه و از همه بلاهایی که سر بچه‌ها آمده است، بیزارم.

اما شاید سیما صدای بیزاری‌ام را نتواند با تنها گوش سالمش بشنود. او لاله گوش ندارد، یک گوشش هم شنوایی ندارد و سوراخی بی‌خاصیت است که زیر موهای خرمایی رنگش مخفی شده است. دست‌های او، اما چیز دیگری است شبیه یک تنه درخت قدیمی، پر از شیار و شکاف که خزه‌های صورتی و قهوه‌ای رویش علم شده است.

روزی که به شین‌آباد رسیدیم و در کوچه‌های خاکی و سنگلاخ آن قدم زدیم بقیه دختران مجروح پیرانشهر در تهران بودند و در نوبت جراحی، اما دورادور فهمیدیم تن‌شان چقدر رنجور است. ظاهر فریده از همه بدتر است، در دست‌هایش چهار انگشت بیشتر باقی نمانده است، بدن آرزو هم قلب، کلیه‌ها و ریه‌هایش را بسختی سرپا نگه داشته است و این غیر از زخم عمیق سوختگی است.

اسمعه هم دو انگشت ندارد و ریه هایش مجروح است، فرشته نیز از سوختگی‌های پراکنده در بدنش رنج می‌کشد، همین طور شادی، آمنه و نادیا که بیماری قارچ خونی دارد و آتش، دست و انگشت‌هایش را خشک کرده و معلوم نیست دوباره دستش خوب شود.

مادر! آتش

لهجه شیرین کردی‌شان به غم آغشته است، غصه در چشم‌هایشان سوسو می‌زند و رنج بیخ تارهای صوتی‌شان را می‌گیرد. سیما آن روز که بخاری گر گرفت و آتش به کلاس زد، میز اول پیش سیران نشسته بود، سیران با نیمکت افتاد توی آتش، با صورت و شکم، بچه‌ها جیغ زدند، سیما می‌خواست نجاتش بدهد، اما نمی‌شد.

سیما اینها را که تعریف می‌کند با آن لهجه شیرین کردی، تندتند آب دهانش را قورت می‌دهد تا کلمه‌ای از قلم نیفتد. ترس از صدای او می‌بارد، کینه از لحن گفته‌هایش پیداست.

سیما اسم معلمش را با کینه می‌آورد، معلم آن روز با آن که زبانه‌های آتش را می‌دید بچه‌ها را در کلاس نگه داشت، سیما یادش مانده که معلم گفت همین جا بمانید تا کپسول آتش‌نشانی بیاورم.

اما کپسول نرسید، معلم هم کلاس و بچه‌ها را گذاشت و رفت. مبینه هم همین را می‌گوید. او میز دوم نشسته بود که آتش زبانه کشید، پرید بالای پنجره تا نسوزد؛ اما در آن آتش و دود ندید که چه کسی لباسش را کشید و او را بین شعله‌ها انداخت.

یک مرد که مبینه نمی‌داند کیست، او را از میان آتش نجات داد، تن بی‌جان او را در آمبولانس گذاشت و رفت.

پاها و کمر مبینه سوخته است، آنقدر شدید که پدرش می‌گوید روزی که در بیمارستان کمک کرد تا دخترش روی تخت از این دنده به آن دنده شود، دستش در گوشتی فرو رفت که به نظر می‌رسید، پخته است مثل باتلاقی پر از خون و لجن. این تصویرها بتازگی همان روزها در ذهن دخترها رژه می‌رود، لابه‌لای مغزشان می‌خزد و آرامش آنها را می‌گیرد. دخترها ماه‌هاست خواب آرام ندارند. کابوس شعله‌های آتش دست از سر آنها برنمی‌دارد. آنها در خواب، خودشان را می‌بینند که در زبانه‌های آتش اسیر شده‌اند و فریاد می‌زنند مادر! کمک، سوختم، مُردم و هراسان از خواب می‌پرند.

مبینه، آخرین خوابش را برای ما تعریف می‌کند. او در مشهد است کنار بارگاه امام رضا، مدرسه‌شان هم همان جاست و در حال سوختن است و مبینه میان شعله‌ها گیر افتاده است، مادر! مادر! کمکم کن، مادرش می‌آید، ضجه می‌زند، بیقراری می‌کند و مبینه میان شعله‌ها مانده است، مادر تهدید می‌کند که اگر کسی که این بلا را سر دخترش آورده پیدا کند، زنده نمی‌گذارد و مبینه از میان شعله‌ها او را تسکین می‌دهد که مادر، خدا خودش جوابش را می‌دهد.

مادر دخترها از بس آنها را دلداری داده‌اند قلبشان ناسور است. مادر سیما دختر کابوس دیده‌اش را تا به حال بیشتر از هزار بار نوازش کرده و تسکینش داده؛ اما خواب‌ها پشت خواب‌ها می‌آید. لهجه کُردی مادر سیما غلیظ‌تر و دلنشین‌تر از دیگران است.

او چشمش سرخ می‌شود، تر می‌شود و تاب نگهداشتن قطرات اشک را از دست می‌دهد، وقتی می‌گوید سیما از من گوشواره می‌خواهد. دخترک بی‌گوش اگر گوشواره هم داشته باشد مادر نمی‌تواند آن را به سوراخ باقیمانده از گوش آویزان کند و این درد بیخ گلویش سنگینی می‌کند.

هراس فراموشی

اولین روزی که باندها از صورت دخترها برداشته شد و خود را در آینه دیدند، جنون گرفتند؛ مثل دیوانه‌ها فریاد زدند و گریه کردند. آنها از چهره‌های هیولایی خود ترسیدند.

زخم‌های آنها، اما امروز بهتر است، اندام سوخته هم کمی برایشان عادی‌تر شده، اما مادرها و پدرها می‌دانند چند سال بعد که دخترها بزرگ‌تر شوند و خوب و بد را بهتر بفهمند با چهره‌شان کنار نمی‌آیند. زخم‌های جوش‌خورده بدن آنها خارش‌های شدید دارد، خارشی در حد کلافگی، در حد به ته خط رسیدن، در حد جنون. دخترها که از خاراندن خود خسته می‌شوند از کسی که دلش را دارد، می‌خواهند به خاراندن ادامه دهد و مادرها روی سوختگی‌ها را می‌خارانند و رویشان پماد می‌مالند تا شاید جگرگوشه‌ها بهتر شوند.

ارج و قرب دختران شین‌آبادی اما آن روزها که زخم‌هایشان تازه‌تر بود، خیلی بیشتر از امروز بود. آنها آن روز درد زخم داشتند وامروز درد زیبایی. هزینه‌های درمان آنها را هنوز وزارت بهداشت می‌دهد و آموزش و پرورش هم همچنان بچه‌ها را زیر پر و بال خود دارد، ولی هزینه‌های رفت و آمد آنها یا خسارتی را که با بیکار شدن پدرها به خانواده تحمیل شده چند ماهی است کسی گردن نمی‌گیرد.

سه ماه است آموزش و پرورش هزینه‌های رفت و آمد آنها را تسویه نکرده و پدرها از جیب خورده‌اند و خرج کرده‌اند و حالا کفگیرها به ته دیگ خورده است. بیشتر پدرها کارشان را از دست داده‌اند، چون کارفرماها نپذیرفته‌اند که آنها مدام به تهران بروند و سر کار حاضر نشوند بجز پدر سیما که راننده تاکسی است و پدر ساریا که آموزش و پرورش در ازای مرگ دخترش او را استخدام کرد.

ترس خانواده‌ها از همین جا آب می‌خورد. آنها وحشت دارند فراموش شوند و دخترهایشان به همین حال بمانند. می‌ترسند چند سال بعد که رسانه‌ها دخترها را فراموش کردند، مسئولان هم از در فراموشی وارد شوند و دخترها را تنها بگذارند؛ زندگی با وحشت و نگرانی سهم این روزهای آنهاست.

غم در بلندای پیرانشهر

سیران که مُرد، ایران عزادار شد. بدن نحیف او تاب کنار آمدن با زخم‌های سوختگی را نداشت. روزی که تن‌ِ وارفته او روی دست‌های مردم تشییع شد و در گور آرام گرفت باز هم ایران عزادار شد. قبر سیران در روستای خودشان است، در پسوه.

اما در بلندای پیرانشهر، روی تپه‌ها که با مرز ترکیه چند دقیقه فاصله دارد قبر ساریا را دیدیم. گورستان پیرانشهر از دور شبیه تکه زمینی است که رویش نیزه کار گذاشته‌اند. این نیزه‌ها سنگ قبرهایی است که بالا و پایین هر گور، عمودی کار گذاشته‌اند تا بتوانند روی قبر، آنجا که چند متر پایین‌تر عزیزی دفن شده، گل بکارند و شکوفه‌ها فضا را خوش عطر کند. قبر ساریا لابه لای این قبرهای عمودی است، میان زینب و آمان. آن زیر دختری خوابیده که وقتی جسدش را غسل و کفن کردند چیزی نبود جز بدنی سوخته، با دست‌های مچاله شده، چشم‌ها و گوش‌های کور و کر شده و کمری که آتش آنقدر آن را سوزانده بود که استخوان بیرون زده لگن براحتی دیده می‌شد.

پدر و مادر ساریا کم آورده‌اند، شکسته‌اند، گرچه هنوز عشق دختر را از دست نداده‌اند. پدر ساریا دلش به شعری خوش است که دخترش در آخرین روزهای زندگی‌اش در بیمارستان مدام آن را زمزمه می‌کرد، شعری که حالا روی سنگ قبر ساریا نشسته است: خوابیدی رو بال موج‌ها ‌/‌ کاش می‌شد بودم کنارت ‌/‌ تو به دریا دل سپردی ‌/‌ من تو ساحل چشم براهت ‌/‌ دنبالت دارم می‌گردم ‌/‌ اما نیست از تو نشونی ‌/‌ روزگار ما رو جدا کرد ‌/‌ یه غروب تو اوج جوانی.

مریم خباز ‌/‌ گروه جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها