سال 87 بود که همراه وزیر امور خارجه وقت، به کره شمالی و جنوبی مسافرت کردیم. فرصتی بود برای من که خبرنگار سیاسی نبودم با چشمی دیگر به اوضاع نگاه کنم.
کد خبر: ۵۹۴۸۰۲

همان وقت‌ها در ایران سریال یانگوم پخش می‌شد و اکنون که شبکه تماشا این سریال را نشان می‌دهد، فرصتی است برای یادآوری بعضی خاطرات.

حتما می‌دانید کره شمالی و جنوبی، زمانی کشوری واحد را تشکیل می‌دادند، اما امروز هر نیمکره برای خودش حکایتی مستقل دارد. شب اول را در کره شمالی گذراندیم و یک شب را در پیونگ یانگ اقامت کردیم. جایی که مردم، جلد کهنه شناسنامه‌هایشان درد می‌کند.

این کشور، قطعه گمشده‌ای از جهان است و مردم آن وظیفه دارند به پیکر مومیایی کیم‌ ایل‌سونگ فکر کنند و این پیکر تحت تدابیر امنیتی شدید نگهداری می‌شود. موقع ورود به موزه ـ که همیشه گروهی بچه مدرسه‌ای سرودخوانان در معبد‌های اطرافش می‌چرخند ـ حتی خودکارت را هم از تو می‌گیرند.

هر روز برق ساعت شش عصر قطع می‌شود. سر هر چهارراه، زنی قطعی برق را علامت می‌دهد. صف اتوبوس خیلی طولانی است. گاهی دوچرخه‌سواری عبور می‌کند. خیابان‌ها هیچ ماشینی ندارند. گویی گرد مرگ بر همه جا پاشیده‌اند. اینترنت سفارت هم مثل شیر سماور است. خبرها نمی‌رسند. فیلمبردار عصبانی و خسته است. هیچ تصویری به تهران ارسال نمی‌شود. شب است و برق نداریم. اتاق هتل هم بشدت سرد است. بامداد که آنجا را ترک می‌کنیم، انبوه جمعیت را می‌بینیم که در تاریکی به محل کار خود می‌روند.

قبل از سوار شدن به هواپیما، همه جا را می‌گردند. سالانه افراد زیادی به دلیل فرار از کره شمالی به کره جنوبی که فقط یک مرز باریک آنها را از هم جدا کرده است، می‌میرند.

 

سئول، پایتخت کره جنوبی؛ یک تجربه متفاوت

از جماعت غمگین پیونگ یانگ، اما در سئول خبری نیست. اینجا کشور یانگوم است. بوق‌های فانتزی خودروها، نورافشانی، مارک‌های سونی اریکسون، نوکیا، سامسونگ، توشیبا، مکستور و پاناسونیک همگی تداعی‌کننده این منطقه است.

در سئول کاخی قرار دارد که سریال یانگوم در آن فیلمبرداری شده است. هر روز مقابل این کاخ، گروه‌های نمایشی به سبک قدیم رژه می‌روند و دست آخر مردی که به افسر مین‌جانگو شباهت دارد، می‌ایستد تا گردشگرها بتوانند با او عکس بگیرند.

کسی می‌گوید: یانگوم بادی‌گارد دارد و من فکر می‌کنم شاید یانگوم کره جنوبی با کیم ایل سونگ کره شمالی موقعیتی برابر دارند. با این تفاوت که یانگوم را کسی به اجبار دوست ندارد.

تصویر یانگوم را دستم می‌گیرم و با مردم مصاحبه می‌کنم. همه او را می‌شناسند. بخش گردشگری گزارشم درست در همین لحظه و همین منطقه تامین می‌شود. تمام تصویرهایمان با سرعتی باورنکردنی به تهران ارسال می‌شود. هرچه باشد آنها پرسرعت‌ترین اینترنت جهان را دارند.

زن‌هایی که در کره شمالی بودند همگی به شغل‌هایی مثل فروشندگی اشتغال داشتند و برای فروختن یک صنایع دستی نازل کشورشان یا چند گیاه خشک بدمزه التماس می‌کردند. زنان کره جنوبی همه با موبایل حرف می‌زدند، ماشین‌های آخرین مدل داشتند و می‌شنویم خانم یانگوم کارگردان سریالش هم است.

سریال یانگوم هم که خودش درباره زنان است. جامعه‌ای که نصف جمعیتش پیشرفت کند، نصف بقیه‌اش هم پیشرفت می‌کند، زیرا آن نیمه تاریک و گاهی فراموش شده، در حقیقت زنان و مادران هستند و از دامن آنهاست که مردان به معراج می‌روند.

سریال یانگوم را می‌بینم، اما این پرسش پیش می‌آید که آن دخترکان لاغر فروشنده حالا کجا هستند؟ باورشان می‌شود یک خط آن طرف‌تر یانگوم جواهری در قصر است و بعد آن غذاهای رنگارنگ؟ همه‌مان می‌دانیم مزه ندارد و نپخته است. حتی در کره گوشت خام هم می‌خورند، اما هرچه باشد برای اهالی کره شمالی آن غذا همان طعم را دارد و حالا دیگر از داشتنش محروم شده‌اند.

فکر می‌کنم انرژی چه قیمتی دارد و نمی‌دانیم آب و هوا چه نعمت خوبی است و قدر آن را نمی‌دانیم. گاهی می‌شنوم مردم، ایران را به کره شمالی تشیبه می‌کنند. دلم می‌گیرد و به خود می‌گویم« تو پس پرده چه دانی که خوب است و چه زشت...»

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. شاید نشان دهم قدر می‌دانم همین. منظور دیگری ندارم و دلم می‌گیرد از جبر، جغرافیا و زمان.

میترا لبافی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها