در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
برنامه هر روزشان بود. مدرسه که تعطیل میشد، میآمدند، چند تا بستنی میخریدند و با عجله بیرون میرفتند. با اینکه فقط چند دقیقه به مغازه میآمدند، اما با شیطنتهایشان همه چیز را به هم میریختند. وقتی هم مغازه خالی میشد و همه میرفتند، من میماندم و صندلیهای به هم ریخته با سکوتی آزاردهنده.
آن روز هم کارهایم را انجام دادم و وقتی آخرین بستنی را داخل یخچال گذاشتم، دیدم هنوز 30 دقیقه تا تعطیلی مدرسه باقیمانده. تصمیم گرفتم در این فرصت کمی استراحت کنم. روی صندلیام نشستم و چشمهایم را بستم. نمیدانم کِی خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم دیدم بچهها روبهرویم ایستادهاند و با تعجب نگاهم میکنند. خندیدم. از جایم بلند شدم و رفتم به سمت یخچال. یکییکی بستنیهایشان را دادم و دوباره برگشتم سر جایم.
روی صندلی نشستم، اما هنوز چشمهایم را نبسته بودم که پسرکی را دیدم؛ پشت شیشه مغازه ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد. تا نگاهم به نگاهش افتاد، دوید و فرار کرد. از رفتارش تعجب کردم، اما برایم خیلی مهم نبود و دوباره خوابم برد.فردای آن روز هم دوباره پسرک را دیدم و تصمیم گرفتم این دفعه گیرش بیندازم تا بفهمم چرا پشت شیشه میایستد و نگاهم میکند.
خوشبختانه همانطور که حدس میزدم، باز هم آمد، اما این بار نتوانست فرار کند. طوری او را گیر انداختم که فکرش را هم نمیکرد. اشک در چشمهایش جمع شد و خواهش کرد رهایش کنم، من اما خیلی عصبانی بودم و دوست داشتم بدانم چرا هر روز جلوی مغازه میایستد و زل میزند به من.
وقتی از او دلیل کارش را پرسیدم، سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت: «من هر روز بعد از مدرسه میرم تو یه محله دیگه و گل میفروشم تا بتونم پول دربیارم. همیشه بچهها که میان اینجا و بستنی میخرن، من هم همراهشون مییام، اما چون خواهر کوچکم همراهم نیست، دلم نمییاد بستنی بخورم.»
خندیدم و گفتم: «خوب، اینکه کاری نداره؛ برای اونم یکی بخر».
وقتی جملهام را گفتم، اشکهای پسرک سرازیر شد و گفت: «نمیتونم. آخه پولم خیلی نیست. هر روز میخوام بیشتر گل بفروشم تا بتونم دو تا بستنی بخرم، اما هیچ وقت به اندازه دو تا بستنی نمیشه. برای همین هم فقط مییام و نگاه میکنم تا یه فکری به ذهنم برسه که چطور میتونم یه بستنی را نصف کنم و برای خواهرم هم ببرم.»
حرفهایش که تمام شد او را با خودم به داخل مغازه بردم. یک بستنی بزرگ برایش آوردم و همانطور که به صندلی خالی گوشه مغازه اشاره میکردم، خودم هم روبهرویش نشستم. پسرک متعجب نگاهم میکرد.
ـ «یه قراری با هم میذاریم. تو هر روز ده تا شاخه گل تازه و خوش آب و رنگ برای من بیار و من هم هر روز به تو دو تا بستنی مجانی میدم؛ این بستنیها هم در اصل مجانی نیست، مزد حمل گلها تا اینجاست ولی پول شاخه گلها را جدا باهات حساب میکنم.»
حرفم که تمام شد، پسرک خندید. چشمهایش هم شاد شد. اول باور نکرده بود ولی وقتی دید من جدی هستم، خندید و شروع کرد به خوردن بستنی.
ـ «قبول؟»
ـ «خیلی ممنونم. قبول!»
میخندید و خوشحال بود و من با خودم فکر میکردم چقدر دیدن چهره بچهها وقتی که میخندند و شادند، زیباست. / ضمیمه چاردیواری
زهره شعاع
babycenter.com
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد