سرگردانی

می‌گویم مرا ببخش، مرا می‌زند با کلماتی که این روزها زیر باران تردید راه می‌روند، لکنت باریدن دارند، با جمله و حرف‌هایی که مال خودش نیست، با درشت‌گویی‌هایی که از طبع لطیفش سرچشمه نمی‌گیرد، با کدورتی که نمی‌دانم از کجا و تا کجا کدر شده است. می‌افتم روی سنگفرش مثل لیوانی نشکن از دست نوعروسی ناشی، و می‌ریزم، نه می‌پاشم زیر کفش‌هایش.
کد خبر: ۵۹۱۶۲۶

می‌گویم مرا نگاه کن، من را که روزی تمام پنجره‌هایت به امید باز شدن به افق من‌ بسته می‌شدند،‌ (درها برای دیدن من باز می‌شدند)‌ و گل‌هایت به امیدی که آفتابت هستم یا خواهم شد، یکی پس از دیگری آفتابگردان می‌شد، ولی سیلی خور نگاهی می‌شوم که مدت‌ها فقط بلد بود بخندد، ‌هر چند باور دارم​ «با من فقط گاهی نگاهش تلخ باشد» ولی این «گاهی» سال‌هاست​ ادامه دارد.

می‌گویم من هم هستم. سلام! مرا هم ببین! اما چشم‌هایش فقط در صفحات سفید راه می‌رود و نمی‌داند​ من در مقابلش قد کشیده‌ام، انگار نیستم و بودنم را نادیده می‌گیرد، آنچنان با کسی که نیست گرم می‌گیرد که خودم به بودنم شک می‌کنم.

به آینه برمی‌گردم، مردی که من نیستم در آینه اخم کرده است، نه گریه می‌کند، از گونه‌هایش نیشگون می‌گیرم، ولی دردم می‌آید. دماغش را آنقدر به آینه می‌چسبانم که پهن می‌شود، بیشتر فشار می‌دهم باز هم دردم می‌آید،‌ سرش را به دیوار می‌کوبم از پیشانی‌اش باریکه‌ای خون جریان پیدا می‌کند تا روی چشم‌هایش، حالا من، هم دردم می‌‌گیرد، هم چشمم جایی را نمی‌بیند.

لبخند می‌زنم، انگار لشکر «سلم و تور» را به زانو درآورده‌ام. انگار دارم کم‌کم باور می‌کنم که نه،‌ من هستم. با خودم می‌گویم مرد حسابی تو زنده‌ای، فی‌البداهه اشک می‌ریزم. نه از شوق، از این که من هستم و او مرا نمی‌بیند.

شوق می‌کنم، باز با خودم می‌گویم مؤمن! نکند که نباشی و اینها هم خواب باشد و خیال. با تمام دلم به کوچه می‌ریزم. به شیشه اولین ماشین پارک شده در گوشه خیابان، مشت می‌کوبم، دزدگیرها یکی پس از دیگری به صدا درمی‌آیند، می‌خندم از شوق حالا همسایه‌ها مرا با سنگ نشانه رفته‌اند که تو... بودی و ما نمی‌دانستیم.

حالا دیگر باور دارم که هستم. هر چند هر روز فرشته‌ای که من می‌شناسمش، با دامانی از کلماتی سنگین به استقبالم می‌آید، کلماتی سنگین و سرد که فکر می‌کنم از مسیر بهشت با خودش آورده است.

اما من، مردی که با چشم‌هایش برادر است و در برابر او فقط می‌تواند بشکند،‌ همچنان در سایه قدم‌هایش راه می‌روم و فکر می‌کنم این کلمات از جنس او نیستند و این حقیر دیده‌شدنم بزودی رفع خواهد شد.

من باور دارم که هنوز هم باید بدوم، بایستم و با تمام دلم به عظمتی که اوست و در مقابلم قد می‌کشد هر روز نگاه کنم آنقدر که کلاه از سر عقلم بیفتد. آن​گاه با خودم زمزمه کنم​: «افتادم و شکستم و ...»

علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها