روزی​که زمان​گم شد

یک زانو را روی زمین گذاشت و پای دیگرش را خم کرد تا دست‌ها به بندهای بلند کفش‌های راحتی‌اش برسد. آرام‌تر از همیشه مشغول بستن بندها شد. انگار فقط جسمش آنجا بود و خودش جای دیگر. خودی که از روحیات و خاطره‌ها تشکیل شده بود. همان‌طور آرام زانوی خمیده را راست کرد و زانوی دیگر را روی چمن‌ها گذاشت. رطوبت چمن را از روی شلوار جین حس کرد و این حس او را بیشتر به دنیای دوست‌داشتنی بچگی برد. بندها را بسته و نبسته رها کرد و سرش را آرام‌آرام بالا آورد.
کد خبر: ۵۸۹۶۱۸

نگاهش که به افق دوخته شد، خودش را دید؛ دوازده سالش بود. چست و چالاک می‌دوید. می‌دوید به طرف خودش که نشسته بود و بند کفش‌هایش را می‌بست. آسمان بالای سرش در یک چشم به هم زدن ابری شد و درخت‌های پیر و تنومند، جوان و شاداب شدند. برگشت. خانه قدیمی هم سرپا و جوان شده بود. ماشین پدربزرگ مانند همان روزها جلوی در ورودی، در نور آفتاب برق می‌زد.

نفسش در سینه حبس شده بود. می‌ترسید با کوچک‌ترین حرکت، همه چیز از دستش برود. خانه، ماشین پدر بزرگ، دو ردیف درخت کاج جوان که کنار هم صف کشیده بودند و حتی آسمان ابری که او دوستش داشت. پس همانجا آرام نشست. مثل یک بوته که باد شاخه‌هایش را آرام‌آرام تکان می‌دهد.

جیم دوازده ساله آمد. از کنارش گذشت. او را ندید و تند و تیز وارد خانه شد. صدای مادر در گوشش پیچید. «جیم، کفش‌هایت را خوب پاک کن. مراقب پله‌ها هم باش.» آرام در دلش گفت «حتما مادر.» اما جیم فقط غرغری کرد و پله‌ها را تند و بی‌پروا بالا رفت. جای کفش‌های گِلیش روی پله‌ها ماند.

مادر با صندلی چرخدارش که تازه خریده بود، خود را به پله‌ها رساند و سر تکان داد، اما لبخندش محو نشد. لبخندی که حالا او واضح‌تر می‌دید.

جیم به اتاقش رفت. جعبه‌ای را از زیر تخت بیرون کشید. چیزی از داخل جعبه برداشت و در جیب شلوارش گذاشت و همان‌قدر تند که بالا رفته بود از پله‌ها پایین آمد. سر راه بیرون رفتن از خانه، سیبی از جامیوه‌ای روی میز گرد وسط سالن برداشت و اولین گاز را دم در به سیب زد.

صدای مادر که او را صدا می‌کرد در خانه پیچید، اما او مانند همیشه بی‌اعتنا رفت. صندلی چرخدار غژغژ‌کنان کنار پنجره آمد و مادر با صدای خفه‌ای گفت: خدایا نگهدارش باش.

از وقتی پدر و مادر با ماشین تصادف کرده بودند، پدر از دنیا رفته و مادر توان راه رفتن را از دست داده بود، آنها به خانه پدربزرگ آمده بودند. از همان موقع جیم سر به هوا شده بود. کمتر حرف مادر را می‌خواند. اوضاع درس و مشقش هم چندان تعریفی نداشت. فقط وقتی پدربزرگ پس از چند هفته از معدن به خانه می‌آمد، او قدری خودش را جمع‌وجور می‌کرد.مادر نگران پسرش بود، اما صندلی چرخدار توانش را بشدت کم کرده بود و جیم را جسورتر.

دو سال بعد، یک صبح تابستان، مادر از خواب بیدار نشد. جیم چهارده ساله، بزودی خلأ نبود مادر را دریافت. خیلی وقت‌ها دلش برای صدای مادر تنگ می‌شد؛ برای خنده‌هایش و حتی برای دعوا کردنش.

جیم در آن دو سال از دوازده​ تا چهارده سالگی نتوانسته بود نصیحت‌ها و گاه عصبانیت‌های مادر را درک کند و حالا نبودنش تلنگری انگار دیر وقت برای پسرک بود.

زندگی جیم تغییر کرد. ابتدا گوشه‌گیر شد. بعد از چند ماه به خودش آمد. بیشتر وقتش به درس خواندن می‌گذشت. همان که مادر بسیار دوست داشت. مدتی هم تابستان‌ها با پدربزرگ به معدن می‌رفت.

بعد از تمام‌کردن دانشگاه، کار مناسبی یافت و زندگی ادامه پیدا کرد.صدای بوق قطار باری، جیم را به سی و هفت سالگی برگرداند. دو زانو روی چمن‌های خیس مانده بود. انگار زمان گم شده بود. آرام بلند شد، دسته گلی را که روی زمین بود برداشت. با سنگ قبر مادر، فقط صد قدم فاصله داشت.

زهره شعاع

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
اقتصاد بازار، مهم‌تر از هویت ملی

طالقانی معتقد است سینمای ملی داشتن به هر قیمتی افتخار محسوب نمی‌شود، چون این مقوله تبدیل به یک ابژه شده و طرف غربی هر قدر خودمان را تحقیر کنیم، بیشتر به ما امتیاز می‌دهد

اقتصاد بازار، مهم‌تر از هویت ملی

نیازمندی ها