داستان پلیسی‌ قتل مرموز فروشنده عتیقه (قسمت آخر)

شماره‌ای در گوشی تلفن

در شماره‌های پیش خواندید جنازه مردی به نام اصغر که در زمینه خرید و فروش عتیقه فعالیت می‌کرد در صندوق عقب خودروی سمند مسروقه‌ای پیدا شده است.
کد خبر: ۵۸۸۰۴۹
شماره‌ای در گوشی تلفن

مقتول با همسرش و یکی از همکارانش در موسسه کرایه خودرو بشدت اختلاف داشت و کارآگاه شهاب و ستوان ظهوری به این دو نفر مظنون شدند، اما کشف دو مجسمه عتیقه زیر صندلی عقب سمند مسروقه شهاب را به صاحب خودرو به نام حبیب نیز مشکوک کرد.

اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:

کاراگاه ترجیح داد به جای رفتن به محل کار مقتول درباره همین مجسمه‌ها تحقیق کند. او باید کشف می‌کرد آیا بین حبیب و اصغر رابطه‌ای وجود داشت یا نه. ستوان ظهوری این موضوع را تلفنی از همسر قربانی پرسید، اما زن چنین شخصی را نمی‌شناخت. شهاب فکری کرد و به دستیارش دستور داد حبیب را برای تحویل گرفتن خودرواش احضار کند. او نقشه‌ای کشید و همه چیز را مو به مو برای ستوان توضیح داد.

حبیب یک ساعت بعد خوشحال و خندان از راه رسید. او یک جعبه زولبیا و بامیه هم خریده بود: برای افطار گرفتم. قابلی ندارد.

شهاب تشکر کرد و گفت: ماشین‌تان حاضر است. فقط ماموری که باید آن را تحویل بدهد در اتاقش نیست. می‌ترسم از اداره بیرون برود و دوباره کار شما لنگ بماند.

حبیب جواب داد: نمی‌شود به موبایلش زنگ بزنید؟

ستوان ظهوری وسط صحبت پرید و گفت صفر تلفن‌ها بسته است، خودشان هم گوشی‌های تلفن همراهشان را جلوی در تحویل داده‌اند. حبیب بدون فوت وقت گفت: دیروز که آمدم موبایلم را جلوی در گرفتند، اما امروز سربازی که من را گشت گفت با خودم بیاورم. گفت اشکالی ندارد، به شرط این‌که به کسی نگویم. اگر به آن بنده خدا گیر نمی‌دهید گوشی را بدهم.

شهاب بلند شد و دستش را دراز کرد: نه، خیالت راحت، ما با سربازهای دژبانی کاری نداریم، گوشی را بده تا کارت زودتر راه بیفتد.

کارآگاه شماره‌ای را گرفت و همان طور که حرف می‌زد از اتاق بیرون رفت و در فرصتی مناسب دفترچه تلفن گوشی حبیب را گشت. اسم اصغر هم در آن بود. این مرد مقتول را از قبل می‌شناخت. او دوباره به اتاق برگشت و بدون این‌که به روی خودش بیاورد، گفت: حالا که می‌دانی جسد در ماشین‌ات بوده، بدت نمی‌آید سوارش شوی؟

حبیب خیلی خونسردانه گفت : نه، من از این ترس و وسواس‌ها ندارم.

ـ می‌دانی جسد کی در ماشین بود؟

ـ من از کجا بدانم.

سرگرد اشاره‌ای به دستیارش کرد و ظهوری عکس اصغر را به حبیب نشان داد. مرد نیم‌نگاهی انداخت و رویش را برگرداند. ظهوری پرسید: قبلا چنین کسی را دیده بودی؟

حبیب انکار کرد. شهاب محکم روی میز کوبید و گفت: پس شماره‌اش توی گوشی تو چه می‌کند؟

متهم رنگ باخت و به لکنت افتاد. این بار ستوان از پشت میز بلند شد و گفت:عتیقه‌ها را خوب جایی مخفی کرده بودی.

شهاب کشوی میزش را باز کرد و دو مجسمه را بیرون آورد. حبیب کاملا غافلگیر شده بود و همان لحظه به قتل اعتراف کرد: من از قبل برای کشتن‌اش نقشه کشیده بودم. برای همین از چهار روز قبل به دروغ گزارش دادم سمندم را دزدیده‌اند. بعد روز حادثه با اصغر قرار گذاشتم. مجسمه‌ها را زیر تشک صندلی عقب جاسازی کرده بودم. او 30 میلیون تومان نقد با خودش آورده بود و قرار بود بعد از این‌که مجسمه‌ها را دادم بقیه پول را کارت به کارت کند، اما همین که پول را گرفتم با چاقو به جانش افتادم و جسد را در صندوق عقب انداختم. خیالم راحت بود که کسی به من شک نمی‌کند، چون قبل از آن گزارش سرقت ماشینم را داده بودم.

ستوان ظهوری متهم را راهی بازداشتگاه کرد و کارآگاه شهاب با همسر مقتول تماس گرفت و از او خواست به اداره بیاید تا ماجرا را برای وی تعریف کند.

ضمیمه تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
صدای «مرجان» باید شنیده شود

گفت‌و‌گو با میلاد بنی‌طبا، کارگردان فیلم سینمایی «مرجان» پیرامون دغدغه‌های ساخت و چالش‌های اکران یک فیلم اجتماعی

صدای «مرجان» باید شنیده شود

نیازمندی ها