در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
بابا با اینکه خسته بود، اما وقتی اصرار و شور و شوق هلیا را دید، قبول کرد و با لبخند از هلیا خواست فوری حاضر شود و با هم بروند.
چند دقیقه بعد در حالی که هوا تقریبا تاریک شده بود هلیا دست در دست بابا به سمت مغازه میرفتند و او با اشتیاق فراوان ماجرای اردو رفتنشان را برای پدرش تعریف میکرد و اینکه هر کدام از بچهها قرار شده بود یک خوراکی خاص بخرند. هلیا در ادامه حرف هایش به بابا گفت که باید بروند و از مغازه کنار مدرسه خرید کنند چون خوراکی را که هلیا باید میخرید فقط آن مغازه داشت.
بابا با تعجب نگاهی به هلیا انداخت و گفت: هلیاجون مدرسه که یه خیابون بالاتره و یه ذره دوره، بهتر نیست از همینجا بخریم.
اما هلیا گفت که آن مغازه خوراکیهایش بهتر است. بابا سعی کرد که هلیا را راضی کند تا از سرکوچه خرید کنند، اما او اصرار کرد که بروند و از مغازهای که با بچهها قرار گذاشتهاند خرید کنند.
بابا که دلش میخواست دلیل این همه پافشاری هلیا را بداند گفت: هلیاجون حالا بگو ببینم اون مغازه چی داره که مغازه سرکوچه خودمون نداره که حتما باید بریم اونجا؟
هلیا نگاهی به بابا کرد و گفت: باباجون میدونی اونجا یه لواشکایی داره که دوستم خریده و گفته خیلی خوشمزهاس.
بابا که خندهاش گرفته بود گفت: لواشک! برای یه لواشک داریم میریم، باباجون همینجا هم لواشک دارن.
ـ آخه باباجون اون مغازه لواشکش خیلی خوبه.
بابا که باز هم چارهای جز قبولکردن حرف هلیا نداشت گفت: هلیاجون به شرطی میخرم که بستهبندی و بهداشتی باشه؛ بعدشم بگو ببینم شما مطمئنی داره؟
هلیا دست بابا را محکمتر گرفت و گفت: بله مطمئنم، دوستام خریدن، تازه بهداشتیم هست.
بابا که دید هلیا اینقدر با اطمینان صحبت میکند خیالش راحت شد که رفتنشان تا آنجا بیهوده نیست و به دخترش گفت که وقتی رسیدیم اگر چیز دیگری هم خواست از مغازه بخرد و به راهشان ادامه دادند. وقتی رسیدند دیدند که آقای مغازهدار در حال جمعوجورکردن مغازه است تا تعطیل کند. هلیا سریع داخل شد و از آقای مغازهدار خواست برایش از آن لواشکها بیاورد، اما مرد فروشنده گفت که تمام کرده است و اگر چیز دیگری نمیخواهند باید مغازه را ببندد چون کار دارد و میخواهد برود.
هلیا با ناامیدی برگشت و به بابا که پشت سرش ایستاده بود، نگاه کرد و بعد هردو از مغازه بیرون آمدند. در راه برگشت به خانه هلیا در حالی که دست بابا را گرفته بود احساس کرد که او از این ماجرا ناراحت شده است برای همین گفت: باباجون، ببخشید شمارو تا اینجا آوردم.
ـ عیب نداره دخترم بعضی وقتا پیش میاد.
ـ اگه به حرف شما گوش میدادم این اتفاق نمیافتاد، حالا منو میبخشید.
بابا لبخندی زد و با مهربانی گفت: بله که میبخشم، دیگه بهش فکرنکن؛ بدو بریم که دیرمون شد.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: