دیدار با یک ابرمرد

آرام با لبخندی مهربان و بی‌حرکت روی تختی خوابیده بود. تو گویی با سکوت، قصه‌های پرغصه زیادی را روایت می‌کرد. تمام سلول‌های وجودم در گرمای اهواز آنچنان به سردی گرایید که گویی در قطبی یخ‌زده به نظاره خورشید نشسته‌ام.
کد خبر: ۵۴۴۲۸۵
دیدار با یک ابرمرد

سال‌های گذشته بنا به دلایلی توفیق زیارت این ابرمرد را نداشتم. هر موقع اراده می‌کردم که به دیدارش بروم موانعی بلند مانند سدی محکم مانع حضورم در رودخانه بزرگی و عظمتش می‌شد. تا اینکه به همت فرمانده اسباب حضور فراهم شد. جمعه چهارم اسفند از پیچ و خم‌های خیابان‌های اهواز خود را به درب منزل او رساندم. درب را گشودم.

تمام بدنم از شدت هیجانی نامفهوم می لرزید.

جملات بالا بخشی از دلنوشته‌های «داریوش صارمی» همرزم جانباز «اسماعیل طرفی» است که اخیر با وی دیدار کرده است.

در ادامه این دل‌نوشته می‌خوانیم: نگاهم به چهره دلنشین و آسمانی‌اش افتاد. قدرت نگاه مستقیم در چشمانش که حالا از شدت خوشحالی دیدار همرزمان قدیم برق می‌زد را نداشتم. آسمان دلم از ابرهای احساس متراکم شد بود. ولی شرم اجازه نمی‌داد باران از دل احساس زده‌ام باریدن گیرد. مردی از ایران زمین بی‌حرکت روی تختی آرام دراز کشیده بود. تنها سر و صورت اجازه تحرک داشتند. انگار سایر اعضا در نافرمانی خود خواسته از دستورات سرپیچی می‌کردند. یار سال‌های خاک سنگر ما در آخرین روزهای نبرد پذیرای مهمانی ناخوانده از فولاد و آهن شد. او قطع نخاع شد.


«اسماعیل طرفی» را می‌گویم.آرام با لبخندی مهربان و بی‌حرکت روی تختی خوابیده بود. تو گویی با سکوت، قصه‌های پرغصه زیادی را روایت می‌کرد. تمام سلول‌های وجودم در گرمای اهواز آنچنان به سردی گرایید که گویی در قطبی یخ‌زده به نظاره خورشید نشسته‌ام.


آن مرد اسماعیلی دیگر بود که نه با اصرار ابراهیم پدر، بلکه با اراده خود به قربانگاه پا گذاشته بود تا در آوردگاه عشق و نفرت با شیطان هم‌آورد شود و او را آنچنان بر زمین کوبد که سالهای سال جرأت نداشته باشد گرد آن خانه پرسه بزند.

احساس مبهمی تمام وجودم را فرا گرفته بود. با خود به نجوا شدم:آه، داریوش فراموش شده تو چه می‌دانی؟ آیا تو میدانی جانبازی 8000 آمپول مرفین تزریق کرده تا قدری از درد او کاسته شود چه معنایی دارد؟. تو که نامحرم این وادی‌ها نبودی. تو که پایت خاک جبهه را زیارت کرده. پس خوب یادت هست اسماعیل‌ها کیا بودند. ننگ بر تو باد اگر فراموش کنی. نفرین بر تو باد اگر روزی به یاد نیاوری که در روزگاران خون شهادت هم نفس این مردان بزرگ بوده‌ای.


شرم داشتم نامی بر خود نهم که من هیچ بودم و او تمام چیزها. در مقابل آن مرد که همه هستی خود را فدای عشق کرده بود چگونه از عشق سخن بگویم در حالی که اولین حروف آن را حتی نمی‌توانستم بخوانم .

احساس مبهمی من را بسوی کاظم( کاظم فرامرزی) سوق داد. در دل گاهی بر او می‌تاختم که اینچنین روزگارم را آشفته کرد و گاه بر خود می‌بالیدم که هنوز لیاقت همنشینی با این مردان را از دست نداده‌ام.

اینها را نمی‌گویم که فقط گفته باشم و چند تنی آن را بخوانند و بگویند که زیباست و یا نه، بسیار بد نگاشته شده است. (ایسنا)
 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها