مدرسه امید

کد خبر: ۵۱۷۷۰۸

امید پسربچه شیطون مدرسه بود. زنگ تفریح تمام شد؛ با شنیدن صدای زنگ همه بچه‌ها به کلاس رفتند. آقای معلم گفت: بچه‌ها امروز می‌خواهیم درباره تعطیلات تابستان صحبت کنیم. هرکدام از شما تعریف کنید که در تابستان چه کار کردید.

هریک از بچه‌ها به نوبت تعریف کردند که چه تفریح‌هایی در تابستان داشتند و چه کارهایی انجام دادند تا نوبت امید شد. او گفت: من هر روز در پارک روبه‌روی خانه بازی می‌کردم و با پرتاب سنگ به سمت پرندگان آنها را می‌ترساندم، ولی از وقتی​ به مدرسه آمدم دیگر نتوانسته‌ام در آنجا بازی کنم و خیلی ناراحتم.

آقای معلم گفت: امید بازی خوبه اما اذیت‌کردن پرندگان کار خیلی بدی است.

چند روز گذشت و امید فقط در فکر بازی بود و روز به روز از مدرسه متنفرتر می‌شد و اصلا دلش نمی‌خواست به مدرسه برود. یک روز امید فکری به ذهنش رسید و خودش را به بیماری زد و از آنجا که مادرش خیلی مهربان بود با دیدن مریضی امید نگرانش شد و اجازه نداد به مدرسه برود.

امید هم خوشحال شد و گفت: آخ‌جون حالا می‌روم و بازی می‌کنم. به همین دلیل از مادرش خواست اجازه دهد او کمی به پارک نزدیک خانه‌شان برود. مادر اجازه داد و او به سمت پارک دوید. به اطراف نگاه کرد، هیچ‌کس در پارک نبود چون همه بچه‌ها مدرسه بودند.

اول فکر کرد تاب بازی کند، اما یک دختر کوچولو روی تاب نشسته بود و بلند نمی‌شد. بعد فکر کرد الاکلنگ بازی کند، اما یکنفره نمی‌شد و آخر به سمت سرسره رفت و چند بار سر خورد و چون هیچ همبازی​ای نداشت، اصلا به او خوش نگذشت و دست از پا درازتر به سمت خانه رفت.

مادر امید گفت: امید حالت بهتر شد؟

امید گفت: بله اگر در خانه بمانم بهتر می‌شوم.

چند ساعتی گذشت و امید رفت تلویزیون را روشن کرد، اما تلویزیون هم برنامه‌ای برای او نداشت. ناامید شد و به سمتی رفت و نشست.

از پنجره اتاقش به آسمان نگاه کرد، خورشید در حال غروب بود و هوا کم‌کم تاریک می‌شد. با خودش گفت: خورشید کجا می‌رود؟ چرا هوا تاریک می‌شود؟

مادر صدای امید را ‌شنید و گفت: اگر به مدرسه بروی جواب تمام این سوالات را متوجه می‌شوی.

امید نگاهی به مادر انداخت و گفت: فکر می‌کردم امروز به من خوش می‌گذره، ولی انگار بدتر بود و اصلا خوش نگذشت.

روز بعد امید به مدرسه رفت و سر کلاس از آقای معلم پرسید: آقا اجازه؟ چرا بعد از تمام شدن روز خورشید می‌رود وکجا می‌رود؟

آقای معلم گفت: امیدجان سوال خیلی خوبی است و تعدادی از بچه‌ها را در کلاس جمع کرد و با یک بازی جالب برای آنها توضیح داد که با گردش زمین به دور خودش شب و روز به وجود می‌آید و با گردش زمین به دور خورشید فصل‌ها به وجود می‌آید.

آن روز به امید خیلی خوش گذشت و گفت: من مدرسه را خیلی دوست دارم، چون همیشه در آن چیزهای تازه‌ای یاد می‌گیرم.

گلنوشا صحرا نورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها