کد خبر: ۵۰۹۶۰۴

 4-کوتاه و نهایتاً در 120 کلمه بنویسید وگرنه به سبب کمبود جا، جای بخش​های قابل تلخیص علامتِ [...] گذاشته می‌شود. 5-برای نوشته‌های طنز و بانمک پارتی‌بازی خواهد شد! 6-پارتی ندارید؟ چفت و بستِ نوشته‌هایتان را محکم کنید، هر موضوعی را که می‌خواهید، کمی خلاقانه، جامع و روان بنویسید هوایتان را خواهیم داشت. 6-تا رسیدن نوبت چاپ نامه‌ها و ایمیل​هایتان، دست و روی خود را شُسته! چی ببخشید... بچه را از روی گاز برداشته! نع... شعله را کم می‌نماییم...! (عح... اصاً هیچی... نشد یه بار یه‌ذره جدی حرف بزنیماییمندی‌دندی همی هکذا! حرف زدن که هیچ، راه رفتن فراموشمون نشه!)

آها یادم رفت: آقا از این به بعد کبوتران خیالتان را دیگه بیخیال! مرغ​های گران اندیشة‌تان را به pasukhgoo در «جیمیل» بفرستید! مخارج بالاس، هزینة خورد و خورااااک... می‌دونین که! خُ مام معده داریم به سلامتی!

علی‌اصغر رضایی از بهشهر: [...] مهر نیاز و غذای عاطفی ماست. انسان[ها] با مهر و مهربانی هم پل عاطفی بین یکدیگر برقرار کرده، امنیت و آرامش را به همگان هدیه می‌کنند. پس مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی.

یکی بر پُلی میان زمین و آسمان همی‌دویدی به شتاب. کسی ورا گفت: به کجا چنین شتابان؟ (دانش‌آموزان عزیییییز... این جوابه رو با اون شعره: گَوَن از نسیم پرسید، اشتب نگیریناااا یه موقع... نمره منفی داره! ) پاسخش داد: به جایی نمی‌روم، ز جایی می‌آیم! گفت: خب حالا تو هم! تیزبازی درمی‌یاره واس ما! آن‌که می‌دویدی بر پل گفت: به خلوتگه خورشید بودم، تا نشستم بسوختم، همینک می‌دوم مگر موضع مذکور خنک شود!! [اللطائف فی طوائف! باب الاول، منقولات فی کلام الـ«ف.حسامی»!! پیج: فورتین!]

ا.ب.گلشن: عاشقانه‌هایت را زیر لب زمزمه‌گرم. صدایت همچنان در گوش​هایم طنین‌انداز است. نامت در گذرگاه تاریخ خودنمایی می‌کند. تو خود گفتی: «برای زیستن دو قلب لازم است». دو قلبی که یکدیگر را دوست بدارند. اگرچه قلب تو از تپش ایستاده ولی قلب من با عشق تو می‌تپد. همیشه جاودانه‌ای، اگرچه سال​هاست در گورِ خود آرمیده‌ای.

تو توی گلشن، ما توی گلخن! دلت خوشه‌هاااا! الان بعضیا برای زیستن همون یه قلبشونم اضافه می‌دونن جاااان خودم! (خیام که بزرگتر ماس اشاره می‌کنه: البته یاد اون عزیزت، همچنان جاودان).

کوثر از اندیکا (خوزستان): [...] از اون‌جا که می‌دونم این هفت من کاغذ رو اگه بخوای جواب بدی هفتاد من چاردیواری باید بنویسی من خودم می‌درکمت و اولویت‌بندی می‌کنم سوالاتم رو: 1-رشتة تحصیلیت و حال و احوالات کافه و شتر گاو، 2-نظرت راجع به حرفا و دغدغه‌هام، 3-راهنمایی​هات واسه منِ کلاس اولیِ بروبچ، 4-در مورد اون چار تا شعر یا شایدم نثر داداشم بِنَظر! 5-که از همه مهمتره رفاقتمون.

فعلاً این یک من چاردیواری رو داشته باش تا بعد؛ 1-همون که خودت خونده بودی و نوشتی! خوبه گمونم... آخه من دورکاری می‌کنم!! 2-دربارة همه‌شووون؟! این‌جوری که از هفتاد من هم می‌گذره به هشتاد من و ده تا همچون من و تو می‌رسه خُ! یه تخفیف بده کنار می‌یایم! 3-اشتباه نکن، فقط یکی از دلایلش سواد اطلاعاتی بود. تو زرنگ باش هر دو رو با هم جمع کن، 4-وقتی تو که تو باشی بدونی مشکل داره... نه... خودت بگو... خوشت می‌یاد از خین‌وخین‌ریزی؟! 5-اسم صفحه رو یه بار دیگه بخووون! می‌شه جزو بروبچ بود و رفیق نموند؟

زهرا نصیری، 21 ساله از خرم‌آباد: به حرمت آن چشمان نازت به خواب اجازه ندادم چشمانم را ملاقات کند. دیدار تو برای چشمانم کافی‌ست. کاش زودتر می‌گفتم که غم در قلبم زبانه می‌کشد تا بدانی که تنهاترینم. بگو که من چه می‌کردم وقتی مرگِ داشتنت جلوی چشمانم بود و روزبروز فاصلة‌مان زیادتر می‌شد؟ بگو کجا بودی وقتی در منجلاب دردهایم جان می‌دادم؟ نگو که از چشمانم نخواندی. می‌نویسم تا بدانی که دلیل تپیدن قلب تنهایم تویی!

واستا! بالاخره الان شاکی‌ای یا راضی؟! گله می‌کنی یا چی؟ اصاً بگو بینم... تکلیف خودت با خودت معلوووومهههه؟

مهسا، 20 ساله از دزفول: زلزله جان تولدت با تأخیر مبارک. من همه چیزم را به تو مدیونم. گریه‌هایم دیگر بوی باران نمی‌دهد و تو می‌روی و می‌روی[...]. (بیست‌ویکم تولدم بود. دیگه به قول خودت خودم مسئول خوشبختی خودمم، نه هیچ کس دیگه).

‌خواستم سر به سرت بذارم! گفتم ولش! الان که خودت جزو مسئولان خودتی دیگه نمی‌شه باهات کل‌کل کرد!

سیاه و دل سفید: به یادت می‌نویسم از بهار، از گل، از نسیم پاک مهر و عشق، از شفق، از صبح، از سپید و روشن روزهای خوب و شاد. به یادت می‌روم در اوج، به همراه صدای پر طنین موج در دل کوهسار. می‌کنم پرواز در میان آبی آرزوهایم. موج موج امید است در پژواک ستبر کوه. آبی آرزوهایم رنگین‌کمان است در افق در دور، می‌کنم باور بهار را، رنگین کمان آرزوها را، و پژواک بلند کوه که می‌گوید: «امیدی هست؟ هست هست هست»!

شب جنگلبان: نمی‌دونی امروز بعد از خوندن جواب نامه‌م چقدر خوشحال شدم. دلم واسه اون روزا و هفته‌هایی که همه‌ش دغدغة کشیدن نقاشی یا نوشتن نامه بهتون رو داشتم تنگ شده و همین طور اون روزایی که نامه‌م چاپ می‌شد و من از خوشحالی بال درمی‌آوردم؛ البته امروز بال در نیاوردم! ولی خیلی خیلی خوشحال شدم. خوشحالم که هنوز کلبه و جنگل و خیلی چیزای دیگه یادته[...].

پَ چییییی؟ درسته که من آلزایمر دارم و هوش و حواس درست و درمونی ندارم، ولی دیده‌م که دیگه دست مردم! وا... یه چیا می‌گیناااا!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها