پنهان و آشکار یک امداد غیبی

عجب! پس اون امداد غیبی خدا که قربونش برم، اینقدر دقیق عملیات رو هدایت می‌کرد همینجا کنارمون بود و ما خبر نداشتیم.
کد خبر: ۴۹۳۰۴۶

آنچه خواهید خواند روایتی است از روحیه معنوی دلاوران اسلام در عملیات مرصاد.

*اگر دیر می‌جنبیدیم حتما آش و لاش می‌شدیم، یا حداقل آلاخون والاخون آن هم در آن منطقه که از شدت برخورد تیر‌ها و غرش خمپاره‌ها انفجار و پخش ترکش‌ها و حمله رزمندگان بی باک و پاکباخته ما بلبوشویی بود که تا آن روز هیچ یک از ما به چشم سر ندیده بودیم و اگر جایی در مجله‌ای یا کتابی خوانده، یا در فیلمی دیده بودیم، لرزه‌ای که از آنها در دلمان پدید آمده بود، در مقابل این شب بر اضطراب و دلهره‌ و پر هیاهوی عملیات، لالایی خواندنی بیش نمی‌مانست و اصلا قابل مقایسه نبود و دستی بود از دور بر آتش داشتند.

چشم آسمان را منورها کور کرده بود و چشم ما جز زمینی که پر بود از انواع سلاح‌های گلوله‌ها، ترکش‌ها، انفجارها و یک معبر و چند سنگر و خاکریزی کم ارتفاع و چند کانال که محافظ نیروهای وفادار ما به حساب می‌آمد. روی این حساب ما جز ماندن در موقعیت پدافندی و تجمع در سنگر‌ها و خواندن اذکار و اوراد و آیات شریفه وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشینا هم فهم لایبصرون و با یاد مظلم کربلا نوحه سرایی و مرثیه خوانی و عزاداری کردن، پخش نوحه صدای صادق آهنگران:

زایرین آماده باشید، کربلا در انتظار است

مژده می‌آید زجبهه خصم در حال فرار است


وقت پیروزی رسیده، جایتان خالی شهیدان

رنگ کفر از رخ پدیده جایتان خالی شهیدان...

که خب جنبه تلقینی این اشعار هم روحیه نیروها را بالا می‌برد و هم قدرت مقاومت‌ ما را که می‌توانست بر اثر ترس و خوف احتمالی تضعیف گردد، تقویت می‌کرد نیز انتظار برای صدور فرمان حمله و آنگاه یورش به قلب دشمن چاره‌ای دیگر نداشتیم مطمئنا همین اوراد و اذکار و توسلات که سر آخر به دادمان رسید و از امداد غیبی نیروها ناگهان قوت گرفتند و با سر دادن غریو الله اکبر از سمت جاده گیلان غرب به داخل شهر اسلام آباد غرب جهت پاکسازی منطقه از لوث وجود منافقین هجوم آوردند من به عنوان بی سیم چی گردان، خبرها را به فرمانده گردان انتقال می‌دادم و فرمانده با توجه به خبرها نیروها را به مواضع‌شان هدایت می‌کرد.


به زودی رزمندگان ما کنترل شهر اسلام آباد را در دست گرفتند و وقتی یک پیام فوری از پشت بی سیم خطاب به جناب آقای کوچک پور که اراده‌ای بزرگ و سترگ داشت رسید که سریعا پس از اتمام آزاد سازی شهر اسلام آباد غرب برای ادامه پاکسازی منطقه عملیاتی مرصاد اسلام آباد غرب را به سوی کرند ترک کنیم، تازه متوجه عظمت آن فرمان‌ها و دستورات که یک بند از پشت بی سیم صادر می‌شد، شدیم. چرا که به عینه می‌دیدیم چگونه رزمندگان از جان گذشته ما، تانک‌های برزیلی و تجهیزات منافقین و دشمنان را محاصره می‌کنند، دشمن حالا در حال فرار بود و به جای آفند، به فکر پدافند و بلکه گریز از معرکه و جان سالم به در بردن بود.

صدای پشت بی سیم چنان مبهم و آهسته بود که به نظرم می‌رسید از ناحیه کرمانشاه باختران می‌آید. با این تفصیل جای تعجب بود که چطور با آن دقت منطقه را شناسایی کرده و نیروهای ما را نقطه به نقطه هدایت می‌کنند. حالا دستور رسیده بود که ماموریت گردان ما (گردان 205 عمار قرار گاه رمضان) تمام است و باید به عقب بازگردیم و نیروهای تازه نفس دیگری جایمان را پر کنند. از همان اول که خط را ترک می‌کردیم، آمبولانسی جلوی ما در حرکت بود که به راحتی می‌شد حدس زد، برای امدادگری از نیروهای مجروح، همراه ما آمده است، به همراه فرمانده کوچک‌پور پشت سر آمبولانس حرکت می‌کردیم و تماس‌مان همچنان با فرماندهی قرار گاه رمضان برقرار بود.


سایر نیروها  هم داخل ایفاها دنبال ما حرکت می‌کردند. در این عملیات تعداد 4 تن از نیروهای گردان ما به شهادت رسیده و چندین نفر نیز مجروح شده بودند. کم کم اسلام آباد غرب را پشت سر نهادیم، از میان ماشین‌های سوخته شده و تجهیزات جنگی منهدم شده منافقین که بر اثر حمله چرخبال‌های قدرتمند هوانیروز از بین رفته بودند و نیز ورود نیروهای بی شمار تازه نفس که تازه در حال ورود به منطقه بودند از مسیر جاده که در دو سوی آن دشت‌های پهناور تا به سوی کوه‌های سر به فلک کشیده امتداد داشت. کوه‌هایی که در زیر نور آفتاب که حالا بالا آمده بود و در آسمان همچون یک راهنمای مشفق و آرام بخش می‌درخشید و به نیروهای خدا جوی ما روحیه و ایمان می‌بخشید همچون سایه‌های مبهم و دیواری سیاه و بلند که در پشت آنها احساس آرامش واقعی از وطن در انتظارمان بود، به نظر می‌رسیدند. به حرکت خویش به سمت باختران (کرمانشاه) ادامه دادیم دقایقی از عبور ما از شهر اسلام آباد، نگذشت که در کنار جاده یکی از گردنه‌ها ماشین تویوتای ما که فرمانده گردان نیز در آن حضور داشت توقف کرد.

فرمانده گردان بلافاصله از ماشین پیاده شد و به سمت آمبولانس حرکت کرد و ناگهان متوجه فرمانده شدم که سر در آمبولانس کرده و در حال صحبت کردن با یکی از سرنشینان آن است. ناخودآگاه حساس شدم فکر کردم مشکلی برای فرمانده پیش آمده است لذا سریعا خودم را به آمبولانس رساندم تا ببینم برای چه توقف نموده است. و به طرف آمبولانس‌ رفتم و در کنار فرمانده به صندلی جلوی آن نظر انداختم. مردی با قامت رشید و چهره‌ای متین و پر اقتدار داخل آمبولانس نشسته بود و با فرمانده کوچک پور صحبت می‌کرد.

تن و لحن صدایش به نظرم خیلی آشنا می‌آمد، گویا همین چند دقیقه پیش صدایش را شنیده‌ام به حافظه‌ام فشار آوردم. بله درست است این صدا و همان صدایی بود که از پشت بی سیم به ما فرمان می‌داد، کنجکاوتر شدم و سر پیش بردم. دوباره چهره با وقار و آرام آن سردار بزرگ را دیدم که این بار او هم به سمت من نگاهی پر معنا انداخت. فرمانده مرا معرفی کرد... بی سیم چی گردان بعد او را معرفی کرد: جناب آقای محمد باقر ذوالقدر هستند.

در آن لحظه از تعجب برجایم خشکم زد و نمی‌دانستم چه بگویم آخر مگر ممکن بود که فرمانده قرار گاه رمضان همدوش و هم پای دیگر رزمندگان سپاه اسلام در خط مقدم منطقه جنگی حضوری فعال داشته باشد و از نزدیکترین نقطه، عملیات را هدایت کند. ذهنیتی که از دیدن بعضی از فیلم‌های جنگی مربوط به جنگ جهانی در ذهنم نقش بسته بود این بود که فرمانده باید در سنگر‌های محکم، کیلومتر‌ها پشت جبهه همراه با تشریفات وظایف فرماندهی را انجام دهد بعد سلامی کردم و دستش را فشردم اما از شکوه حضور آن سردار بزرگ تقریبا به تته پته افتاده و نمی‌دانستم چه بگویم فقط یادم هست که وقتی فرمانده کوچک پور در تویوتا در کنارم نشست نگاهی به او کردم و گفتم: عجب! پس اون امداد غیبی خدا که قربونش برم، اینقدر دقیق عملیات رو هدایت می‌کرد همینجا کنارمون بود و ما خبر نداشتیم.

او که پنهان بود و آشکار در تمام لحظات عملیات.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها