در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
آنجا به من خیلی خوش میگذشت چون پسرعمویی داشتم به نام حمید که همسن و سال خودم بود و تمام وقت باهم بودیم و حسابی بازی میکردیم و البته گاهی هم به بزرگترها در کارها کمک میکردیم. شغل عمویم کشاورزی بود و یک وانتبار آبیرنگ هم داشت که کمی کوچکتر از بقیه وانتها بود و عمو بیشتر کارهایش را با آن انجام میداد مثلا برای آبیاری یک تانکر کوچک پشت وانت گذاشته بود و آن را از چشمه که کمی دورتر بود، پر میکرد و سر زمین میبرد. گاهی وقتها ما را هم با خودش میبرد و البته از ما قول میگرفت که شیطنت نکنیم و اجازه هم نمیداد که پشت وانت سوار شویم ! من کار آبیاری را دوست داشتم و هر وقت که عمو یوسف ما را همراهش میبرد خیلی خوشحال میشدم.
در یکی از روزهایی که به همراه عمو رفته بودیم در طول راه حمید دائم از ماشینسواری خودش و این که توانسته بود ماشین را به تنهایی ببرد برای من میگفت، اما من باورم نمیشد و نمیتوانستم قبول کنم که یک پسر 12 ساله بتواند رانندگی کند و یکی دو باری هم که حمید از عمو به عنوان شاهد نظر خواست او فقط خندید و سر تکان داد. البته من متوجه نشدم که حرفهای حمید را تایید میکرد یا قبول نداشت!
به چشمه که رسیدیم بعد از پر کردن تانکر هر سه نفر سوار ماشین شدیم تا به مزرعه برگردیم. عمو پشت فرمان نشست و من و حمید هم سمت دیگر نشستیم و تا خواستیم حرکت کنیم یکی از اهالی روستا سررسید و عمو هم در حالی که ماشین روشن بود، ترمز دستی را کشید و برای احوالپرسی با او پیاده شد. عمو که رفت من و حمید نگاهی به هم انداختیم و بعد از چند لحظه سکوت من به پسر عمویم گفتم که اگر راست میگوید الان بهترین موقعیت است تا حرفش را ثابت کند. حمید کمی فکر کرد و بعد با غرور گفت که همه حرفهایش راست بوده و همین حالا پشت فرمان مینشیند و رانندگی میکند و بعد به سختی خودش را به پشت فرمان رساند و پس از این که کمی خودش را جابجا کرد دستی به آینه داخلی و بیرونی زد و نگاهی هم به پدرش انداخت و وقتی مطمئن شد او حواسش نیست مثل رانندههای حرفهای فرمان را گرفت و آماده حرکت شد و سعی کرد ترمز دستی را پایین بیاورد، اما محکم بود و زورش نمیرسید. کمی چهرهاش سرخ شده بود و بعد رو به من گفت: من همیشه اینو مشکل دارم، سفته؛ کمک کن با هم بدیمش پایین.
من هم که دوست داشتم رانندگی او را ببینم به کمکش رفتم و بعد از کلی زور زدن یکدفعه ترمز دستی پایین رفت و ماشین که به نظر میرسید روی یک شیب ملایم قرار داشت بدون این که ما دو نفر دخالتی داشته باشیم شروع به حرکت کرد، البته سرعتش خیلی کم بود اما من بدجوری ترسیده بودم و حمید هم از شدت ترس خودش را عقب کشیده بود و با اولین تکان ماشین فرمان را رها کرد.
با دیدن این وضعیت شروع کردم به داد زدن و کمک خواستن و حمید هم همانطور ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد.
نگاهی به عقب انداختم و دیدم که عمو یوسف متوجه حرکت ماشین شده و با داد و فریاد دنبال آن میدوید و از ما میخواست که متوقفش کنیم، اما ما هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. حالا ترس من دو برابر شده بود و از عمو هم میترسیدم و با خودم میگفتم که اگر دستش به ما برسد، یک کتک درست و حسابی مهمانمان میکند! او به سرعت دوید و به ماشین رسید و همزمان با او ماشین هم خود به خود ایستاد.
من که وضعیت را مناسب نمیدیدم پیاده شدم و پا به فرار گذاشتم و چند متری بدون این که پشت سرم را نگاه کنم به سرعت دویدم و وقتی مطمئن شدم که به اندازه کافی دور شدم برگشتم تا ببینم چه خبر شده که با تعجب دیدم از کتک و تنبیه خبری نیست و عمو حمید را بغل کرده و او را نوازش میکند و چند لحظه بعد مرا هم بلند صدا زد و خواست که پیش آنها بروم.»
قصه که تمام شد مهتاب به پدرش گفت: چه کار خطرناکی کرده بودین؛ راستی بابا، عمو بعدشم شما رو دعوا نکرد؟
بابا لبخندی زد و گفت: نه، هیچی بهمون نگفت، میدونستم از دستمون عصبانیه اما بیشتر نگرانمون شده بود.
مهتاب دوباره گفت: آخی، چه عموی مهربونی داشتی بابا.
بابا نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی مهربون بود.
رضا بهنام
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد