در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
نازنین کمی ساکت شد و بعد دوباره پرسید: حالا این که گفتید چی هست؟
و اینبار بابا خندید و گفت: دخترم این که مامانبزرگ گفت یه جور پرنده کوچیکه که خیلی هم قشنگنه.
با شنیدن این حرف نازنین با تعجب زیاد سوال کرد: پرنده؛ راست میگید.
و سریع بلند شد و گفت: بابا میشه برم ببینمشون.
ـ نمیدونم باید از مامانبزرگ اجازه بگیری.
نازنین بلافاصله رو به مادربزرگ کرد و گفت: مامانی! اجازه میدی برم.
ـ بله که اجازه میدم، به شرطی که قول بدی دست بهشون نزنی.
دخترک با خوشحالی بالا و پایین پرید وگفت: چشم، قول میدم دست نزنم.
ـ یه چیز دیگه هم هست.
ـ چی؟ زود بگید میخوام برم.
ـ اذیتشون نکنی که عمومهدی میاد و دعوامون میکنه!
و نازنین بدون این که جواب مادربزرگ را بدهد به سرعت به طرف بالکن رفت و این کار او باعث خنده بزرگترها شد.
نازنین آرام در بالکن را باز کرد و دید که یک قفس فلزی کنار دیوار گذاشته شده و داخل آن دوتا پرنده فسقلی و خوشگل این طرف و آن طرف میپرند. کنار قفس روی زمین نشست و مشغول تماشا شد. یکیشان سفید و یکی هم قهوهای بود و هر دو نوک قرمز رنگ داشتند و مدام بالا و پایین میپریدند و جیغ میکشیدند؛ خیلی با مزه و کوچولو بودند و نازنین از دیدنشان و بازی کردنشان بسیار لذت میبرد.
مدتی که گذشت به فکر افتاد که برود و برایشان خوراکی بیاورد، بنابراین به داخل اتاق آمد واز مادربزرگ خواست که یک چیزی بدهد تا پرندههای کوچولو بخورند، اما او گفت که توی قفس عمو برایشان آب و دانه گذاشته است و نازنین دوباره به سمت بالکن برگشت و وقتی چشمش به قفس افتاد با تعجب و نگرانی دید که پرنده سفید پایش به محل اتصال میلههای قفس گیر کرده و از دیواره آن آویزان شده است و هر چقدر هم تلاش میکند و خودش را تکان میدهد آزاد نمیشود. دلش میخواست یک طوری کمکش کند، اما چطور نمیدانست؟ چون اجازه نداشت به پرندهها دست بزند و حتی اگر هم میتوانست دست بزند، میترسید این کار را بکند.
به فکرش رسید که اگر با پرنده حرف بزند شاید آرام بشود و بتواند پایش را آزاد کند برای همین شروع کرد به صحبتکردن و سعی کرد با حرفهایش او را آرام کند، اما فایدهای نداشت و پرنده به حرفهای او گوش نمیداد مدام بال بال میزد و سعی میکرد خودش را رها کند.
نازنین چارهای نداشت جز این که از دیگران کمک بخواهد، بنابراین بلند بابا و مادربزرگ را صدا زد. اولش آنها گفتند اگر کاری دارد بیاید داخل اتاق، اما نازنین اینقدر اصرار کرد که بابا آمد توی بالکن و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده و نازنین هم بدون این که حرفی بزند با اشاره دست پرنده را نشان داد و بابا هم با تعجب گفت: این چرا اینطوری
شده؟
ـ نمی دونم ؟ باباجون تو را خدا کمکش کن الان میمیره.
ـ نگران نباش دخترم الان درستش میکنم.
و بعد بابا رو به پرنده فسقلی کرد گفت: فسقلک اصلا ناراحت نباش الان نجاتت میدم، فقط قول بده بچه خوبی باشی و تکون نخوری؛ باشه.
نازنین با تعجب به بابا نگاه کرد و گفت: باباجون، اون که نمیفهمه؛ زود باش کمکش کن.
بابا کنار قفس نشست و گفت: نگران نباش الان آزادش میکنم
و بعد دستش را آرام توی قفس برد و پای پرنده را از لای میله در آورد و پرنده هم به محض آزاد شدن با دوستش شروع کردند به پریدن و سروصداکردن و اصلا انگار اتفاقی نیفتاده است.
نازنین که از نجات پرنده خوشحال شده بود با خودش فکر کرد که اگر داخل قفس نبودند این اتفاق برایشان نمیافتاد و تصمیم گرفت به عمویش بگوید تا هرچه زودتر آزادشان کند.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد