کد خبر: ۴۷۴۱۹۱

نازنین کمی ساکت شد و بعد دوباره پرسید: حالا این که گفتید چی هست؟

و این‌بار بابا خندید و گفت: دخترم این که مامان‌بزرگ گفت یه جور پرنده کوچیکه که خیلی هم قشنگنه.

با شنیدن این حرف نازنین با تعجب زیاد سوال کرد: پرنده؛ راست می‌گید.

و سریع بلند شد و گفت: بابا می‌شه برم ببینمشون.

‌‌ـ‌ نمی‌دونم باید از مامان‌بزرگ اجازه بگیری.

نازنین بلافاصله رو به مادربزرگ کرد و گفت: مامانی! اجازه می‌دی برم.

‌‌ـ‌ بله که اجازه می‌دم، به شرطی که قول بدی دست بهشون نزنی.

دخترک با خوشحالی بالا و پایین پرید وگفت: چشم، قول می‌دم دست نزنم.

‌‌ـ‌ یه چیز دیگه هم هست.

‌‌ـ‌ چی؟ زود بگید می‌خوام برم.

‌‌ـ‌ اذیتشون نکنی که عمومهدی میاد و دعوامون می‌کنه!

و نازنین بدون این که جواب مادربزرگ را بدهد به سرعت به طرف بالکن رفت و این کار او باعث خنده بزرگ‌ترها شد.

نازنین آرام در بالکن را باز کرد و دید که یک قفس فلزی کنار دیوار گذاشته شده و داخل آن دوتا پرنده فسقلی و خوشگل این طرف و آن طرف می‌پرند. کنار قفس روی زمین نشست و مشغول تماشا شد. یکی‌شان سفید و یکی هم قهوه‌ای بود و هر دو نوک قرمز رنگ داشتند و مدام بالا و پایین می‌پریدند و جیغ می‌کشیدند؛ خیلی با مزه و کوچولو بودند و نازنین از دیدن‌شان و بازی کردن‌شان بسیار لذت می‌برد.

مدتی که گذشت به فکر افتاد که برود و برایشان خوراکی بیاورد، بنابراین به داخل اتاق آمد واز مادربزرگ خواست که یک چیزی بدهد تا پرنده‌های کوچولو بخورند، اما او گفت که توی قفس عمو برایشان آب و دانه گذاشته است و نازنین دوباره به سمت بالکن برگشت و وقتی چشمش به قفس افتاد با تعجب و نگرانی دید که پرنده سفید پایش به محل اتصال میله‌های قفس گیر کرده و از دیواره آن آویزان شده است و هر چقدر هم تلاش می‌کند و خودش را تکان می‌دهد آزاد نمی‌شود. دلش می‌خواست یک طوری کمکش کند، اما چطور نمی‌دانست؟ چون اجازه نداشت به پرنده‌ها دست بزند و حتی اگر هم می‌توانست دست بزند، می‌ترسید این کار را بکند.

به فکرش رسید که اگر با پرنده حرف بزند شاید آرام بشود و بتواند پایش را آزاد کند برای همین شروع کرد به صحبت‌کردن و سعی کرد با حرف‌هایش او را آرام کند، اما فایده‌ای نداشت و پرنده به حرف‌های او گوش نمی‌داد مدام بال بال می‌زد و سعی می‌کرد خودش را رها کند.

نازنین چاره‌ای نداشت جز این که از دیگران کمک بخواهد، بنابراین بلند بابا و مادربزرگ را صدا زد. اولش آنها گفتند اگر کاری دارد بیاید داخل اتاق، اما نازنین اینقدر اصرار کرد که بابا آمد توی بالکن و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده و نازنین هم بدون این که حرفی بزند با اشاره دست پرنده را نشان داد و بابا هم با تعجب گفت: این چرا این‌طوری
شده؟

‌‌ـ ‌نمی دونم ؟ باباجون تو را خدا کمکش کن الان می‌میره.

‌‌ـ‌ نگران نباش دخترم الان درستش می‌کنم.

و بعد بابا رو به پرنده فسقلی کرد گفت: فسقلک اصلا ناراحت نباش الان نجاتت می‌دم، فقط قول بده بچه خوبی باشی و تکون نخوری؛ باشه.

نازنین با تعجب به بابا نگاه کرد و گفت: باباجون، اون که نمی‌فهمه؛ زود باش کمکش کن.

بابا کنار قفس نشست و گفت: نگران نباش الان آزادش می‌کنم

و بعد دستش را آرام توی قفس برد و پای پرنده را از لای میله در آورد و پرنده هم به محض آزاد شدن با دوستش شروع کردند به پریدن و سروصداکردن و اصلا انگار اتفاقی نیفتاده است.

نازنین که از نجات پرنده خوشحال شده بود با خودش فکر کرد که اگر داخل قفس نبودند این اتفاق برایشان نمی‌افتاد و تصمیم گرفت به عمویش بگوید تا هرچه زودتر آزادشان کند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها