در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برادر سهیلا به نام سعید از دوستان مشترک مقتول و صاحب پپتزافروشی است و چون انگیزه احتمالی قتل را داشته دو همکار تصمیم میگیرند شبانه همراه کاظم به خانه او بروند تا از این جوان تحقیق کنند، اما وقتی به آنجا میرسند میبینند سعید بر اثر سقوط از پنجره خانهاش در طبقه اول یکی از ساختمانهای آتیساز جان باخته است. مرگ او در نگاه اول خودکشی به نظر میرسد، اما کارآگاه دو دلیل دارد که نشان میدهد سعید را کشتهاند. یکی فاصله کم جسد تا دیوار و دیگری ارتفاع کم پنجره. ماموران وقتی وارد خانه سعید میشوند کاغذی را پیدا میکنند که روی آن «عذابوجدان» تایپ شده است.
عذابوجدان، سرگرد شهاب 3 بار این عبارت را با لحنهای مختلف تکرار کرد. این نامهای بود که فرضیه خودکشی سعید را تایید میکرد که او به هواداری از خواهرش حمید را کشته و بعد هم با یک سقوط آزاد کار خودش را ساخته است، اما کارآگاه هنوز به این نظریه بدبین بود. او نگاهش را دور اتاق متوفی چرخاند و چشمش به عکسی از سعید افتاد که روی کیس رایانه بود. عکس در قابی افقی و ارزانقیمت جای گرفته بود. شهاب به طرفش رفت عکس در همین اتاق گرفته شده بود. او در آن دقیق شد در عکس روی تخت سعید روتختی یشمی رنگی وجود داشت، اما حالا فقط یک ملحفه سفید تشک را زیر خودش پنهان کرده بود. علاوه بر این روی کتابخانه هم یک مجسمه سنگی دیده میشد. مجسمه کپی یکی از کارهای میکلآنژ بود. کارآگاه به طرف کتابخانه برگشت از مجسمه هم اثری نبود. شهاب گوشه تخت نشست و به دستیارش دستور داد خانه را بگرد، سرسری نگیر، دقت کن، باید یک سرنخی گیر بیاوریم.
ستوان ظهوری اطاعت کرد و برای شروع کار به آشپزخانه رفت. او همیشه تفتیش را از این قسمت خانه شروع میکرد و قبل از هر چیز سراغ سطل زباله میرفت. قبلا یک بار در سطل آشغال یک دسته گل پیدا کرده که به سرنخی برای دستگیری قاتل تبدیل شده بود. همان طور که ستوان با دقت مشغول وارسی بود، رئیساش روی تخت دو دست را با زاویهای بیشتر از 180 درجه ستون کرده و در فکر فرو رفته بود. تصاویری مبهم داشت در ذهنش جان میگرفت. او بعید نمیدانست قاتل با همان مجسمه مفقود شده به سر سعید ضربهای زده، او را کشته و بعد جسدش را از پنجره به بیرون پرت کرده است. روتختی را هم برای این برداشته که خونی شده بود و نمیخواست سرنخی از خودش به جا بگذارد.
کاظم در تمام این مدت گوشهای ایستاده و خسته بود و پلکهایش سنگینی میکرد، اما خجالت میکشید از سرگرد اجازه مرخصی بگیرد. دو دوستش مرده بودند و او احساس میکرد به حکم وظیفه هم که شده باید تا آخر آنجا بماند. از این که خواب این طور به او فشار میآورد احساس بدی داشت و فکر میکرد وجدانش چنان که باید و شاید بیدار و هوشیار نیست. شهاب نگاهی به او انداخت و چشمهای سرخ کاظم را که دید گفت: شما میتوانید بروید خیلی ممنون هستم که به ما کمک کردید.
ـ وظیفهام بود اگر لازم است باز هم میمانم مشکلی ندارم.
نیازی نبود وگرنه شهاب رودربایستی نداشت و کاظم را تا خود صبح هم که شده مجبور میکرد در یک قدمیاش بماند. کاظم هنوز از چارچوب اتاق خواب بیرون نرفته بود که سرگرد یک چیزی یادش افتاد.
شماره موبایل سعید را داری؟
شماره تلفن یک مرده به چه درد کارآگاه میخورد؟ این سوال بدون اینکه به زبان بیاید از ذهن کاظم گذشت. بله گفت و شماره را داد. سرگرد با موبایل خودش شماره را گرفت و گوش سپرد، صدای زنگ از جایی داخل اتاق میآمد. پس قاتل تلفن همراه او را هم ندزدیده و همه چیز را کاملا طبیعی صحنهسازی کرده بود. صدای زنگ گوش ظهوری را تیز کرد و او را به اتاق خواب کشاند. بدون اینکه حرفی بزند دنبال گوشی گشت و آن را زیرتخت پیدا کرد، اما این همه قضیه نبود. ستوان وقتی روبه روی رئیساش ایستاد به غیر از گوشی یک چیز دیگر هم دستش بود. شیئی دایرهای شکل براق و کوچک. دکمه کت بود شهاب بدون توجه به گوشی، دکمه را گرفت و در دست چرخاند. از ظاهر دکمه و جنسش پیدا بود برای کتی گرانقیمت و از برندی معتبر است. کاظم بار دیگر از رفتن منصرف شد. این بار کنجکاوی جای خوابآلودگی را گرفته و چشمانش دوباره باز شده بود. کارآگاه سراغ کمد دیواری اتاق سعید رفت و در آن را باز کرد. کمد پر بود از انواع و اقسام پوشاک. او به دقت همه را برانداز کرد، اما اثری از کتی با مشخصات مورد نظر وجود نداشت. ستوان بقیه خانه را هم گشت ولی کتی برای آن دکمه پیدا نکرد.
شهاب از کاظم درباره دکمه پرسید ولی او هم جوابی برای آن نداشت. ساعت از 2 شب گذشته بود کارآگاه موبایل مقتول را از دستیارش گرفت و آخرین تماسهای او را چک کرد. سعید از دیروز بعدازظهر تا زمان مرگ فقط یک مکالمه داشت، با فردی به اسم مهبد. کاظم، مهبد را میشناخت.
ـ چند باری به پیتزافروشیام آمد همیشه هم همراه سعید و حمید بود.
کارآگاه شماره او را با گوشی مقتول گرفت. مهبد سر زنگ سوم جواب داد و شهاب خودش را معرفی کرد و گفت سعید خودکشی کرده است. مهبد از شنیدن خبر غافلگیر شد و تقریبا زبانش بند آمد. شهاب یک ترفند ساده به کار برد: «میتوانید الان یک سری به خانه سعید بیایید میخواهیم پرونده را ببندیم چون امروز شما با هم مکالمه داشتید باید چند تا برگه را امضا کنید. فقط بیزحمت زودتر بیایید که قال قضیه کنده شود ما خیلی گرفتاریهای دیگر داریم.»
20 دقیقه نکشید که مهبد وارد آپارتمان متوفی شد و سرگرد را پیدا کرد: «همین دور و اطراف بودم سریع خودم را رساندم.»
شهاب موقع دست دادن به او دید یکی از دکمههای کتش کنده شده است. بقیه دکمهها دقیقا شبیه همان نمونه کشف شده بود، کارآگاه وقتی دستش را از دست مهبد بیرون کشید، دستبندش را درآورد و کار را یکسره کرد. پسر جوان شوکه شده بود: «یعنی چه؟این کارها چه معنی دارد؟»
ستوان جلو آمد و دکمه پیدا شده را به متهم نشان داد. مهبد سریع به کتش نظری انداخت و تازه فهمید دکمهاش کنده شده است. او ظهر همان روز در اداره پشت میز بازجویی نشست و به قتل حمید و سعید اعتراف کرد. او از ماجرای به هم خوردن رابطه سهیلا و حمید خبر داشت برای همین نقشهاش را طوری طراحی کرده بود تا همه خیال کنند سعید، حمید را کشته و بعد از عذاب وجدان خودکشی کرده است. او برای این دو جنایت انگیزه مالی داشت.
حمید و سعید کمی پول به من داده بودند تا کار کنم و به آنها سود بدهم، اما ضرر کردم آنها هم گیر داده بودند و پولشان را میخواستند. حتی تهدید کردند شکایت میکنند. این اواخر خیلی با هم درگیر میشدیم دیگر راهی برایم نمانده بود، اگر شکایت میکردند و پدرم میفهمید سرم را میبرید. او دلش نمیخواست من وارد بازار سکه شوم و میگفت این کار آخر و عاقبت ندارد مخصوصا اگر میفهمید برای این کار پولهای دیگران را سرمایه کردهام روزگارم را سیاه میکرد.
راز این پرونده هم فاش شد و ستوان و کارآگاه فرصتی پیدا کردند تا یک دل سیر بخوابند و خستگی در کنند.
علیرضا رحیمینژاد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر