در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
با خودش قرار گذاشت که اول فارسی را بخواند و بعد برود سراغ ریاضی، بنابراین کتاب فارسیاش را به دست گرفت و در حالی که قدم میزد شروع کرد به بلندبلند خواندن آن، چون بابا به او گفته بود وقتی درس را با صدای بلند بخوانی بهتر متوجه میشوی.
مدتی که گذشت، همتا تصمیم گرفت کمیهم ریاضی کار کند، برای همین رفت تا از توی کیفش که گوشه اتاق و کنار میزش گذاشته بود یک مداد یا خودکار بردارد و روی کاغذ مسالهها را تمرین کند.
کنار کیف نشست و کمی آن را جلو کشید و دستش را داخلش کرد تا وسیلهای را که میخواهد بردارد که احساس کرد یک چیزی زیر میز تکان میخورد. خوب که نگاه کرد متوجه شد یک سوسک فسقلی زیر میز ایستاده است. با ترس و تعجب کیفش را رها کرد و با یک جیغ بلند به سرعت عقب آمد وداد زد: بابا....!؟
سوسک بدون این که حرکتی بکند سر جایش ایستاده بود و به نظر میآمد که به همتا نگاه میکرد! چند لحظهای گذشت و از بابا خبری نشد مثل این که صدای او را نشنیده بود.
نمیدانست چه کار کند. تصمیم گرفت خودش یک کاری انجام بدهد. نفس عمیقی کشید و نگاهی بهسوسک کوچولو انداخت و به خودش گفت که نباید بترسم و باید شجاع باشم.
تمام حواسش به سوسک بود و چشم از آن برنمیداشت. خودش را جمع و جور کرد و گفت: چرا اومدی تو اتاق من؛ میخوای منو بترسونی؟ نکنه اومدی مهمونی ولی من دوستت ندارم!
سوسک سر جایش ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد، برای همین دوباره همتا گفت: من که از تو نمیترسم؛ ببین من خیلی بزرگترم ، اگه بیای جلو میزنمت!
با این حرفها سعی میکرد به خودش دلداری بدهد، اما واقعیت این بود که هنوز هم میترسید. کمی فکر کرد تا راه چارهای پیدا کند و آخرش تصمیم گرفت روی صندلیاش برود و از آن بالا یک چیزی را به طرف سوسک پرتاب کند. اطرافش را نگاه کرد و توپش را در همان نزدیکی دید و به نظرش آمد که بهترین وسیله را پیدا کرده است.
آهسته رفت و توپ را برداشت و دوباره روی صندلی رفت و خوب نشانه گرفت، اما یکدفعه فکر کرد که اگر توپش به سوسک بخورد کثیف میشود و دیگر نمیتواند با آن بازی کند و از طرفی هم اگر به سوسک نخورد آن وقت است که فرار میکند و معلوم نیست کجا میرود و خودش را پنهان میکند.
به همین دلیل از زدن سوسک پشیمان شد و همان بالا روی صندلی نشست و باز هم فکر کرد و به این نتیجه رسید که بهترین راه این است که از پدرش کمک بگیرد و بعد چند بار پشت سر هم او را صدا زد.
بابا که توی اتاق دیگری کارهایش را انجام میداد با شنیدن صدای همتا فوری به اتاق او آمد و با دیدن دخترش روی صندلی حسابی تعجب کرد و با خنده گفت: اون بالا چه کار میکنی، چیشده؟!
همتا که از دیدن بابا کمی جرات پیدا کرده بود با دستش به محل ایستادن سوسک اشاره کرد و گفت: بابا... اوناهاش، اون جاست؛ نگاش کن!
بابا که از حرفهای او چیزی سر در نمیآورد نزدیک همتا شد و گفت: چی شده دخترم چرا اینقدر ترسیدی؟
ـ بابا جون اون جا رو نگاه کن؛ سوسک، سوسک...
و بابا که تازه متوجه ماجرا شده بود خندید و همانطور با لبخند گفت: عزیز من این فسقلی که ترس نداره، من فکر کردم یه پلنگ اومده تو اتاقت، الان درستش میکنم.
و بعد یک دستمال کاغذی برداشت و آرامآرام به سمت سوسک رفت و همان طور که به آن نزدیک میشد، گفت: حالا دیگه دختر منو میترسونی؛ حسابتو میرسم. و با یک حرکت سریع سوسک را گرفت و همتا هم با خوشحالی فریاد زد: آفرین بابا جون....آفرین... .
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: