کد خبر: ۴۴۵۷۴۷

عصر به خانه‌شان رفتم و همین طور که مشغول انجام کار‌هایمان بودیم، پدر علی تلفن زد و گفت که شب کمی دیر به خانه برمی‌گردد و البته خودش به تنهایی و همین طور گفت که اجازه مرا هم برای ماندن از پدر و مادرم گرفته است. فقط خیلی سفارش کرد که مراقب همه چیز باشیم.

هر دو خوشحال بودیم که می‌توانستیم زمان بیشتری با هم بمانیم و از این که بزرگ‌ترها به ما اعتماد کرده بودند و قرار بود مواظب همه چیز باشیم، احساس بزرگی و غرور می‌کردیم.

وقتی درس خواندنمان تمام شد، کمی تلویزیون تماشا کردیم و شام خوردیم و بعد از آن علی به من گفت که پدرش چند روز پیش برایش یک کیف جدید خریده است و کلی درباره آن برایم حرف زد و تعریفش را کرد و بعد رفت و از اتاق دیگری آن را آورد، به من نشان داد که واقعا کیف خوب و قشنگی بود.

کم‌کم زمان خوابیدن فرا رسید و علی قبل از این که آماده خواب بشویم، پیشنهاد داد که تا موقع آمدن پدرش مثل توی فیلم‌ها نگهبانی بدهیم. من که از این حرف خیلی خوشم آمده بود، قبول کردم و بعد از آن قرار شد که نوبتی نگهبان بشویم و من از او خواستم چون خوابم نمی‌آید اول بیدار بمانم و علی هم قبول کرد و قرار گذاشتیم که 2 ساعت بعد بیدارش کنم تا او نگهبانی بدهد و من بخوابم و آن وقت او به اتاقش رفت و من مشغول نگهبانی دادن شدم.

اولش مثل سرباز‌ها کمی قدم زدم، اما بعد تصمیم گرفتم یک جا بنشینم و با کتاب خواندن خودم را سرگرم کنم تا آقا تقی بیاید، برای همین یک گوشه نشستم و مشغول خواندن یک کتاب داستان شدم، اما آرام آرام خواب به سراغم آمد. خیلی سعی کردم که مقاومت کنم، اما پلک‌هایم بدجوری سنگین شده بودند و بالاخره هم نفهمیدم کی و چطور خوابم برد...!

صبح زود با صدای علی از خواب بیدار شدم

ـ مجید، مجید بیدار شو؟!

چشمانم را باز کردم و همان طور خواب‌آلود نگاهش کردم و گفتم: چی شده؟

ـ‌ این طوری نگهبانی می‌دی؛ بلند شو دزد اومده توخونه!

با شنیدن این حرفش هراسان از جا پریدم و گفتم: چی، دزد؛ کو کجاس؟!

ـ‌ توی اتاق من، خودت بیا و ببین.

من که ترسیده بودم با صدایی لرزان پرسیدم:

ـ‌ الان اونجاس؟

ـ‌ نخیر، دیگه رفته.

و بعد هر دو به طرف اتاقش رفتیم. با دیدن اتاق به هم ریخته‌اش جا خوردم و همین طور که ساکت ایستاده و نگاه می‌کردم، علی گفت: همش تقصیر تو شد، مگه قرار نبود مواظب باشی، چرا بیدارم نکردی؟ ببین چه وضعی شده، کیف منو هم با خودش برده!

با تعجب پرسیدم: کیفتو!

ـ‌ بله، حتما فهمیده که نو بوده.

راستش از حرفش خنده‌ام گرفته بود، اما خودم را کنترل کردم و سکوت کردم. چند لحظه‌ای هیچ کدام حرفی نزدیم تا این که دوباره علی گفت: اصلا مجید خان می‌دونی چیه؟ چون تو مقصر هستی خودتم وقتی بابام اومد ماجرا را براش بگو.

من نگاهی به علی انداختم و گفتم: آخه دست خودم نبود، به خدا نفهمیدم چطوری خوابم برد؛ بیا یه فکر دیگه‌ای بکنیم، من جرات گفتنش رو ندارم.

ـ‌ خب به نظر تو باید چه کار کنیم، هان؟

همین طور که داشتیم با هم حرف می‌زدیم و دنبال یک راه چاره‌ای بودیم، یک دفعه در خانه باز شد و آقاتقی داخل شد و هر دو از ترس و تعجب در جا خشک شدیم. چیزی را که می‌دیدم، نمی‌توانستم باور کنم. توی یک دست آقاتقی چند نان تازه‌ و در دست دیگرش کیف علی بود. با تعجب بسیار به علی نگاه کردم و سری تکان دادم، اما هیچ کداممان جرات حرف زدن نداشتیم.

آقاتقی که وضعیت ما را این طور دید، با لبخند معنی‌داری گفت: بچه‌ها بهتره بریم صبحونه بخوریم که از همه چیز واجب‌تره و همین طور که داشت به سمت آشپزخانه می‌رفت و پشتش به ما بود، ادامه داد: عجب نگهبانایی، این طوری می‌خواستین مواظب خونه باشین.

و بعد با صدای بلند زد زیر خنده؟!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها