کد خبر: ۴۲۸۵۴۶

مریم هنگام بازی بلند بلند می‌خندید و خوشحالی می‌کرد و مامان و بابا هم که در آن نزدیکی نشسته و مراقب بودند، از دیدن دخترشان در حال بازی و شادی بسیار لذت می‌بردند.

در یکی از روزها مریم همین طور که سرگرم بازی بود، چند تا پرنده زیبا را دید که نزدیک ساحل و خیلی پایین پرواز می‌کردند و صدای قشنگی هم داشتند. یکی دو تا از پرنده‌ها اینقدر پایین و نزدیک بودند که مریم براحتی می‌توانست رنگ آنها را تشخیص بدهد. بدنشان سفید و بال‌هایشان تقریبا طوسی رنگ بود و با حالت خاصی پرواز می‌کردند. بالشان را کاملا باز کرده بودند و گاهی توی آب شیرجه می‌زدند و دوباره بالا می‌رفتند. مریم اینقدر از پرنده‌ها خوشش آمده بود که از بازی دست کشیده بود و فقط پرواز آنها را تماشا می‌کرد.

دخترک نزدیک پدرش رفت و از او پرسید که این پرنده‌ها اسمشان چیست؟ و بابا هم برایش توضیح داد که اینها مرغ دریایی هستند و غذایشان ماهی است و چون امروز ساحل خلوت است، اینقدر نزدیک شده‌اند و...

در همین موقع که مریم داشت با پدرش صحبت می‌کرد، یکی از پرنده‌ها همان نزدیکی‌ها روی ماسه‌ها نشست. مریم خوشحال شد و با خودش فکر کرد که برایش خوراکی ببرد! اما بابا دست او را گرفت وگفت: تکون نخور، اگه جلو بری فرار می‌کنه.

ـ‌ آخه من که کاریش ندارم، فقط می‌خوام یه چیزی بدم بخوره.

بابا لبخندی زد و گفت: کاری باهاش نداشته باش و بشین و نگاش کن؛ یادت رفت که گفتم اونا ماهی و خوراکی‌های دریایی می‌خورن.

برای همین دخترک سر جایش نشست تا بتواند خوب نگاهش کند.

همین طور که مشغول تماشای پرنده بود ناگهان متوجه دوتا پسر شد که داشتند آرام آرام به پرنده نزدیک می‌شدند، اولش فکر کرد که پسر‌ها هم برای تماشای مرغ دریایی می‌آیند، اما خوب که نگاهشان کرد، دید دارند باهم یواشکی حرف‌هایی می‌زنند و یک چیزی هم در دستشان است. بیشتر که دقت کرد، متوجه شد آن دو نفر سنگ در دست دارند و با خودش فکر کرد که پسرها حتما می‌خواهند پرنده را اذیت کنند و شاید هم قصد شکارش را داشتند!؟

حالا جان پرنده زیبا در خطر بود و او باید کاری می‌کرد، اولش خواست که ماجرا را به پدرش بگوید، اما کمی فکر کرد و تصمیم دیگری گرفت و توی دلش گفت «خدایا کمکم کن...» و یکدفعه از جا بلند شد و با داد و فریاد به طرف پرنده دوید و مرغ دریایی که حسابی ترسیده بود، به پرواز درآمد و خیلی سریع از آنجا دور شد.

پسرها همین طور هاج و واج نگاهش می‌کردند و خشکشان زده بود و معلوم بود که خیلی عصبانی شده‌اند و بابا هم که حسابی تعجب کرده بود، پرسید: مریم جان! چه کار می‌کنی؟ چرا سروصدا راه انداختی؟

مریم نگاهی به پدرش انداخت و بعدش ماجرا را برایش تعریف کرد و بابا که حالا همه چیز را می‌دانست، یک نگاه همراه اخم به آن دو کرد و پسرها هم که دیدند بابای مریم عصبانی است، با ناراحتی از آنجا دور شدند و دخترک که از این کارش بی‌اندازه خوشحال و راضی بود، از همان جا با مرغ دریایی که در حال پرواز بود، خداحافظی کرد و گفت: ببخشید که ترسوندمت!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها