داستان زندگی یک مرد محکوم به اعدام

فکر نمی‌کردم قاتل شوم

دامون در خانواده‌ای نسبتا فقیر در یکی از شهرستان‌های همجوار با استان تهران به دنیا آمد و تا کلاس اول دبیرستان به مدرسه رفت؛ اما ترک تحصیل کرد.
کد خبر: ۴۱۵۹۰۵

او می‌گوید: آمدم تهران برای کار.این طور برایم بهتر بود یکی مثل من باید حواسش به این باشد که برای خودش حرفه‌ای یاد بگیرد و کاری دست و پا کند درس خواندن زیاد به کارم نمی‌آمد.

مهاجرت به شهری بزرگ و زندگی دور از خانواده برای دامون بسیار سخت بود و غم غربت آزارش می‌داد. بسیاری از جوانان مهاجر وقتی در چنین تنگناهایی قرار می‌گیرند رفتارهای پرخطر را برای جبران کم و کاستی‌ها انتخاب می‌کنند؛ اما دامون هرگز این کار را نکرد.

او چنین می‌گوید: از همان روز اول دنبال کار گشتم اهل خلاف نبودم اصلا خوشم نمی‌آمد. آدم باید سالم زندگی کند از دود و دم هم بدم می‌آمد خیلی‌ها دور و برم بودند که حشیش می‌زدند یا مواد مخدر دیگر می‌کشیدند راستش را بخواهید برای من هم موقعیتش بود که این سمتی بروم اما خودم نخواستم.

آمده بودم دنبال کار و یک لقمه نان. بالاخره هم کار را پیدا کردم در آهنگری. اوایل چیز زیادی بلد نبودم کارگر ساده شدم و درآمدم هم کم بود؛ اما یک لقمه نان و جای خواب داشتم.

پسر مهاجر روزهایش را به سختی پشت سر می‌گذاشت اما امیدوار بود روزی این دشواری‌ها به پایان برسد و او زندگی متفاوتی را تجربه کند. دامون می‌گوید: 5 سال تمام از صبح تا شب عرق ریختم تا در کارم اوستا شدم.

آن موقع با دختری آشنا شده بودم. وقتش رسیده بود تشکیل خانواده بدهم. آدم وقتی زمان ازدواجش می‌رسد یک حالی می‌شود که خودش می‌فهمد چه دردی دارد. با خانواده‌ام صحبت کردم و آنها به خواستگاری آمدند. خانواده زهرا هم نه نیاوردند آدم‌های خوبی هستند. یعنی من که بدی از آنها ندیدم.

دامون داماد شد و خانه‌ای کوچک را اجاره کرد. یک سال بعد اولین فرزند وی به دنیا آمد. مرد میانسال حرف‌هایش را این طور ادامه می‌دهد: آن موقع یک مغازه برای خودم اجاره کرده بودم. البته کرایه نمی‌دادم شرط کرده بودیم درصدی از سود را بدهم. چرخ زندگی‌ام می‌چرخید. اوضاع بد نبود پسرم هم که به دنیا آمد همه چیز بهتر شد آدم تا پدر نشود نمی‌فهمد چه لذتی دارد. دیگر همه هوش و حواسم پی پسرم بود او باید درس می‌خواند و برای خودش کسی می‌شد. پس نباید چیزی برایش کم می‌گذاشتم. 2 سال بعد دامون و زهرا بار دیگر بچه‌دار شدند. این بار فرزند آنها دختر بود. این خانواده 4 نفری به خوبی و آرامش در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند و هر چند کمبودهای زیادی داشتند، راضی بودند و هیچ‌وقت کسی زبان به اعتراض باز نمی‌کرد. دامون می‌گوید: بزرگ‌ترین مشکل ما بیماری قلبی همسرم بود و البته آن چند وقت آخر مزاحمت‌های هاشم. من از هاشم یک موتور خریده و پولش را هم داده بودم، ولی او سند را به نامم نمی‌زد. نمی‌دانم دردش چه بود فکر می‌کرد ارزان فروخته یا هنوز به او بدهکار هستم که آخرش هم نفهمیدم. هر چند روز یک بار وقتی من سر کار بودم راه می‌افتاد می‌رفت دم خانه‌مان و عربده‌کشی می‌کرد. چند بار تلفنی با او صحبت کردم تا ببینم حرف حسابش چیست، اما چیزی دستگیرم نشد.

کشمکش‌های این دو نفر که سال‌ها با هم دوست بودند آنقدر ادامه یافت که به قتل انجامید دامون از یادآوری آن روز بشدت احساس ناراحتی می‌کند و در حالی که لبش را می‌گزد می‌گوید: آن روز زنم رفته بود خانه خواهرش. کمی حال ندار بود و نباید تنها می‌ماند من هم کارم را زودتر تمام کردم تا دخترم را آنجا ببرم. پسرم خانه نبود و قرار بود خودش به خانه خاله‌اش برود.وقتی رسیدم جلوی در دیدم هاشم و 2 نفر دیگر صدایشان را گرفته‌اند روی سرشان و حرف‌های نامربوط می‌زنند.

دخترم هم آمده بود جلوی در. رفتم ببینم مشکل چیست که یکی از آن 3 نفر برایم چاقو کشید. چاقو را از دستش درآوردم آن لحظه هاشم پشت سرم بود همین که صدایم کرد و برگشتم چاقو به شکمش فرو رفت. اصلا ضربه‌ای به او نزدم این اتفاق خود به خود افتاد. بعد هم خودم هاشم را به بیمارستان رساندم اما چاقو آنقدر فرو رفته بود که فایده‌ای نداشت و چیزی که نباید می‌شد، شد، من هم خودم را به کلانتری معرفی کردم.

دامون به شدت ابراز ندامت می‌کند و می‌گوید ناخواسته مرتکب قتل شده است با این وجود عمل وی به زعم قضات پرونده از مصادیق قتل عمد است. به همین دلیل او به قصاص محکوم شده است.

مرد زندانی می‌گوید: خانواده‌ام خیلی با اولیای دم صحبت کرده‌اند قرار شد دیه بدهم اما پولی که خواسته‌اند زیاد است. نمی‌دانم خانواده‌ام بتوانند جورش کنند یا نه. یک عمر زحمت کشیدم و ساده زندگی کردم هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم کارم به اینجا بکشد.

مریم ‌عفتی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها