خودت را معرفی میکنی؟
سوزان هستم ۲۷ساله.
تحصیلاتت چقدر است؟
به زور دیپلم گرفتم و تمایلی به ادامه تحصیل نداشتم. راستش اصلا از درس خواندن خوشم نمیآمد.
اهل کجایی؟
اهل تهرانم اما چند سالی است بهدلیل زیاد شدن کرایهها ساکن کرج هستیم.
چند خواهر و برادر داری؟
فقط یک خواهر دارم که از من کوچکتر است.
از پدر و مادرت بگو.
پدر و مادرم هر دو سنشان بالاست چون دیر بچهدار شدند و اختلاف سنیشان با من و خواهرم زیاد است. همین اختلاف سنی باعث شد هیچوقت نتوانند من را درک کنند و بین ما فاصله افتاد و باعث خیلی از مشکلات شد. پدرم بازنشسته است و مادرم خانهدار.
خواهرت هم مثل تو با پدر و مادرت مشکل دارد؟
خیر، او چون فعلا کوچک است خیلی درگیر این مسائل نیست.
چندمین بار است دستگیر میشوی؟
اولین بار است دستگیر شدهام.
از روش سرقتهایت برایم بگو.
همانطور که گفتم ساکن کرج هستم و چند سالی که در مسیر کرج_تهران رفت و آمد دارم شاهد تصادفهای سنگین و بدی بودهام. یکبار موقع برگشت از تهران تصادف خیلی بدی شد طوری که چند ساعت درترافیک سنگین ماندم.ماشین ما تقریبا نزدیک تصادف بود. ازماشین پیاده شدم تا از نزدیک صحنه تصادف راببینم. همینطورکه داشتم اطراف رانگاه میکردم گوشی گرانقیمت ولپتاپی نظرم رابه خود جلب کرد.وسوسه شدم آنها را بردارم. جلوتر رفتم تا اوضاع را بسنجم. آنقدرهمه درگیر افراد فوتشده وتصادف بودندکه متوجه حضور من نشدند. لپتاپ را چون بزرگ و تابلو بود نمیتوانستم بردارم ولی درفرصتی مناسب گوشی رابرداشتم و دور شدم.چند روزبعد با بدبختی وکلی پرسوجو آدرس مالخری راپیدا کردم وگوشی رابه قیمت خوبی فروختم.همین که پول خوب وبیدردسری بهدستم رسید وسوسه شدم این کار را ادامه دهم.
خانوادهات از این موضوع اطلاع داشتند؟
نه، آنها نمیدانستند. به بهانه کار در تهران هر روز در جاده رفت و آمد داشتم تا موقعیت مناسبی پیدا کنم و وسایل باارزش افرادی را که تصادف میکردند بدزدم.
چطور دستگیر شدی؟
نزدیک یکسال از این طریق کسب درآمد میکردم و هر روز شیوه و راه جدیدی برای سرقت وسایل بهکار میبردم. مثلا بعضی مواقع خودم را از آشنایان و بستگان آن افراد معرفی میکردم یا با استفاده از شلوغی دست به سرقت اموالشان میزدم. چون خانم بودم به من شک نمیکردند. در آخرین سرقت جلو رفتم و بعد از کلی شیون و گریه خودم را از بستگان متوفی معرفی کردم. زیرچشمی داشتم وسایل همراه متوفی را دید میزدم که چشمم به یک تکه طلا افتاد. آن را برداشتم که ناگهان خانمی از بین جمعیت جلو آمد و گفت تو کی هستی و چه کار میکنی؟ دست و پایم را گم کردم و هول شدم. خواستم فرار کنم که من را گرفتند و تحویل پلیس دادند.
خانوادهات از دستگیریات خبر دارند؟
نه، خبر ندارند. با خواهش و التماس، به پدر و مادرم زنگ زدم و گفتم از طرف محل کارم مأموریت رفتهام و چند روز دیگر برمیگردم.
و اما حرف آخرتان؟
متأسفانه فکر و روش غلط علاوه بر ضربهای که به روح و روان و آبروی خودت و خانوادهات میزند، آدم را چند سال از زندگی عقب میاندازد. امیدوارم بتوانم رضایت بگیرم و تا خانوادهام متوجه نشدهاند از اینجا خلاص شوم و برای همیشه راه و روش درست زندگی را در پیش بگیرم.