خانه بروبچه‌ها

روشنگری

کد خبر: ۴۰۹۵۸۶

بسیاری از دختر و پسرها به شکل غلطی به اعتقادی که تو مطرح کردی می‌رسن و تا مشکلی بینشون پیش می‌آد، زود می‌خوان خودشون رو راحت کنن و از هم جدا شن. اما به نظر من برای این‌که دو نفر بتونن عقاید و افکارشون رو با هم هماهنگ کنن، به زمان نیاز دارن و هر رابطه‌ای (بین دوستها، خواهر و برادرها و...) به از خود گذشتن و سعی در کنار اومدن از جانب دو طرف نیاز داره و گاهی هم البته از محبت، خارهائی که اشتباهی خار شدن، به گل تبدیل می‌شوند!

مدتی صبر و تلاش دو طرف برای حل مشکلات (حتی اگه یکیشون خیلی کم مایه بذاره) همه چیز رو حل می‌کنه. باید همیشه به خاطر داشته باشیم که هیچ دو آدمی هرگز صد درصد مثل هم نیستند و همواره اختلاف نظر و عقیده و سلیقه وجود دارد. پس با یه ماه کنار هم بودن، نمی‌شه دو نفر با هم هماهنگ شن و دیگه اصلاً مشکلی نداشته باشن.

(من متوجه منظورت شدم و با حرفت موافقم اما به نظرم بهتر بود اگر در کنار اون مطلبی که گفتی، به این موضوع هم اشاره می‌شد که باعث تعبیر غلط نشه).

مینا، شیشه‌ای شکسته از تهران

(هوووومممم! حق با شما! ولی گمونم، بقیه‌م مثل خودت دیگه متوجه‌اند که یه این‌قد تحمل چن ماه-یه سال رو در نظر بگیرن، وگرنه که باس کاسه کوزه‌م رو وردارم برم کنار خیابون، دستفروشی! هیَ‌م داد بزنم: کاسه داااارم... کووووزه... کوزة خیام: دوزاااار! بدو بیا!)

مرد بارانی

زیر یه چتر خیس‌خورده می‌شه واژه‌ها رو به رنگ دلخواه زندگی کنیم. آخه صدای نفسای بارونه که واژه‌هامون رو رنگ می‌کنه؛ خواسته و ناخواسته! و این می‌شه یه احساس به یاد موندنی! نه به خاطر بارون، به خاطر اون حس قشنگ!

چون ما آدما خیلی مغروریم، بارون می‌باره ولی کسی عاشق بارون نیست؛ عاشق حس رنگیِ واژه‌هاشه. خنده، شادی، گریه و شاید هم هزار تا حس دیگه که نشون از اون رنگ کردن می‌ده. کاش همه مثل بارون بودیم: با این‌که رنگ نداره ولی شده نقاش دل ما آدما.

مهسا امیری از تنکابن

امتحانات خرداد ماه

این درد می‌سوزاندم:/ خرداد باز آمد ز راه/ شادی برای ما بشد/ چون سوزنی در بار کاه!/ می‌گشته‌ام در طول سال/ این سو و آن سو با کسان/ بی‌کس‌ترم از هر کسی/ فردا به وقت امتحان/ هر شب خدا داند که من/ بیدار مانم تا سحر/ اما امان از نمره‌ها/ آهی کشم با چشم تر/ قلبم درون سینه‌ام/ می‌کوبد ای داد و امان/ آمد دوباره ساعتِ توزیع برگ امتحان/ آخ از کجا آورده‌اند/ صورت سوالی این چنین؟/ یادم نمی‌آید چرا؟/ مکروه و واجبهای دین؟/ نی التفاطی از خدا/ نی از معلم اعتنا/ دیروز این را خوانده‌ام/ یادم نمی‌آید چرا؟!/ وقتم سر آمد! ای دریغ!/ سر شد دگر در زیر تیغ/ با نمره‌هائی زیوری/ آخر شدم شهریوری!

م. اشرفی از قم

باش

من همین‌جایم، همین نزدیکی! حوالی حال و هوای چشمان زمستانی‌ات، نرسیده به شاهراه وصل قلب نامهربانت، پشت پرچین عادت، جنب بی‌مهریِ زمانه!فقط کافی‌ست بگوئی باش تا برای همیشه بمانم. فقط کافی‌ست لحظه‌ای نگاهم کنی تا برای همیشه عاشق باشم. من همین‌جایم، همیشه با تو اما بی‌تو.

بدون نام

خواب و بیدار

خواب دیدم یه آرزو می‌تونم بکنم بی‌برو‌برگرد، برآورده می‌شه!

راستش بدون اندکی تأمل گفتم: ثروت... تا خواست اجی‌مجی کنه، پشیمون شدم! آخه یه نادون، پول رو می‌خواد چی‌کار؟ گفتم: علم می‌خوام، فراوووون! ولی دانشمندی هم سخته‌هاااا...! کلی انتظار ازت می‌ره! گفتم: یه زندگی می‌خوام با تنوع زیااااد... ولی اونم پُر خطره، نه... دست نگه دار! یه پاک‌کن خواستم تا قسمتای بدِ زندگیم رو پاک کنم... ولی اگه اونا نباشن که زندگی کسل‌کننده‌س! زمان رو خواستم، ولی اونم راضیم نمی‌کرد! حتی خواستم تولدم، زادگاهم، یه جای دیگه بود... ولی خاطراتم چی؟ دوستشون دارم آخه!

حالا... تو بیداری، دارم به این فکر می‌کنم که من واقعاً از زندگی چی می‌خوام؟

جوجه 18 روزه

باز خوبه که بالاخره بیدار شدی و یه واقعیت درست و حسابی واسه، خودت مطرح کردی! (تا تو داری فلسفة آرزوها و زندگیت رو طرح می‌کنی، من برم بخوابم شاید اون غول چراغ جادو تو خواب منم حلول کرد و همة اون چیزائی که رد کردی، داد به من! آخ که اگه می‌شد چیییی میییی‌شد! ...یه پاک‌کن... علم... زماااان... آه! چه خوبه! حسامی... بیدار شو... حسامی...! هی گفتم قبل از خواب پُرخوری نکُنا! دیدی؟!)

نشاء بهاری!

بهش گفتم دیگه نمی‌خوام به حرفات عمل کنم؛ تو فقط به فکر خودتی، خودخواهی، بعضی خواسته‌هات اصلاً منطقی نیست، دیگه خسته شدم.

هنگام گفتن این حرفا بود که صدای خُرد شدنش رو شنیدم، تا این‌که آخرش... شکست!

من دلم رو شکوندم و عقلم رو به جاش نشوندم.

حامد جاویدنیا 22 ساله از برازجان

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها