گفت‌وگو با یک سابقه‌دار اصلاح شده

پایان دوران سرکشی

دوران جوانی برای خیلی‌ها دوران سرکشی و طغیان است و حتی می‌توان تا حدی این موضوع را طبیعی دانست، اما برخی جوانان گاهی پا را بسیار دورتر از مرزها می‌گذارند و برای خود مشکلات بزرگی ایجاد می‌کنند. «حسن ـ‌ ب» وقتی به زندان افتاد 19 سال بیشتر نداشت. او بعد از آزادی سعی کرد راه درستی را برای زندگی‌اش انتخاب کند و دیگر با رفتارهای پرخطر خود و خانواده‌اش را به دردسر نیندازد. او اکنون مردی 31 ساله شده و می‌‌گوید در رسیدن به این هدفش موفق بوده، اما به خاطر اشتباه‌های دوران جوانی خیلی از موقعیت‌ها و فرصت‌ها را از دست‌داده است. گفت‌وگوی ما را با او بخوانید.
کد خبر: ۴۰۸۵۱۹

به چه اتهامی به زندان افتادی؟

سرقت. آن موقع عقلم به هیچ چیز نمی‌رسید. تمام زندگی‌ام شده بود چند پسر هم‌سن و سال خودم که دورم را گرفته بودند. همان‌ها من را با مشروب آشنا کردند و بعد هم من را همراه خودشان به دزدی بردند. ما سیستم ماشین‌ها را سرقت می‌کردیم. سر 9 فقره هم هر 3 نفرمان دستگیر شدیم.

تو سابقه‌دار نبودی و سن و سالت هم کم بود. روزهای اول دستگیری و زندان برایت چطور گذشت؟

هنوز کله‌ام باد داشت. من و 2 رفیقم با هم بودیم و هنوز قلدری می‌کردیم، اما وقتی چند روزی گذشت و مطمئن شدم نه از رضایت و سند خبری است و نه کسی به دادمان می‌رسد، تازه غم و غصه سراغم آمد و به قولی بریدم. یعنی قاضی نوشته بود سند بگذاریم آزاد شویم، اما پدرم این کار را نکرد. اصلا سندی نداشت و حاضر نبود به خاطر من به این و آن رو بزند.

بعد هم که حکم صادر شد و فهمیدی دیگر چاره‌ای برایت باقی نمانده است.

همه همسن و سال‌های من در دانشگاه درس می‌خواندند یا این که دنبال کار و بار خودشان بودند، اما من باید روی دیوار زندان چوب خط می‌کشیدم و با آدم‌های خفن دمخور می‌شدم. واقعا از خودم بدم آمده بود. پیش خودم گفتم حسن ببین چه به روز خودت آورده‌ای. همین که به خودم قول می‌دادم اصلاح شوم بچه‌های بند دوباره به جانم می‌افتادند و کاری می‌کردند که من یادم برود چه کار زشتی انجام داده‌ام. در زندان همین طور است چون همه عین هم هستند. آدم خیلی سخت می‌تواند بفهمد چه خبطی کرده و حالا چطور باید جبران کند.

چه مدت در زندان ماندی و خانواده‌ات برایت چه کار کردند؟

من یک سال بیشتر نکشیدم. بقیه‌اش عفو مشروط به من خورد. پدرم هم کارهایم را پیگیری کرد. به هر حال من تک‌فرزند بودم، یعنی یک برادر داشتم که فوت شده بود. از روی داربست افتاد و مرد. یک خواهر هم داشتم که با شوهرش در باکو زندگی می‌کرد و اتفاقا وضع مالی رو به راهی هم نداشت، برای همین خیلی‌کم به ما سر می‌زد.

روزهای اول آزادی برایت چطور بود و در آن ایام چه کارها کردی؟

راستش کار خاصی نکردم. باید می‌رفتم سربازی و رفتم، اما یک ساله معاف شدم و برگشتم سر زندگی خودم. من که دانشگاه نرفته بودم، پدرم هم که گنج قارون نداشت، پس باید دست‌هایم را روی زانوی خودم می‌گذاشتم و یاعلی می‌گفتم. همین کار را کردم. پدرم در یک هتل پیشخدمت بود. او خیلی این در و آن در زد تا من را هم پیش خودش ببرد، اما نتوانست. در عوض در یک قصابی بزرگ که در واقع کشتارگاه هم بود مشغول شدم. کار ما صبح بود؛ صبح خیلی زود قبل از طلوع خورشید. بعضی وقت‌ها که دل و جگر به خانه می‌بردم، آن روزها خوشحالی را در چشم مادرم می‌دیدم؛ از این‌که پسرش سر به راه شده بود و با دست‌پر به خانه برمی‌گشت لذت می‌برد.

پس زندگی روی روال عادی افتاده بود و همه چیز به خوبی پیش می‌رفت؟

بله، فقط کلیه‌ام اذیت می‌کرد. من به خاطر بیماری کلیه وسط کار از خدمت معاف شدم. بعد از آن هم این درد دست از سرم برنداشت تا این که کارم به دیالیز کشید و بعد هم دکترها گفتند باید دنبال پیوند باشم ولی کسی نبود که کلیه‌اش را به من بدهد. همه پول می‌خواستند، از پدرم هم که نمی‌توانستم کلیه بگیرم. خلاصه این که کلی به این در و آن در زدیم تا بعد از یک سال و خرده‌ای پول کلیه جور شد و الان هم با همان کلیه پیوندی زندگی می‌کنم، اما آن عمل و دوران مراقبت‌های بعدش باعث شد کارم را از دست بدهم.

ولی قطعا زندگی برایت به آخر نرسید. چه راه چاره‌ای پیدا کردی؟

من هر چند وقت یک بار در یک شغل بودم و به خاطر مسائل مختلف از محل کارم بیرون می‌آمدم ولی الان 5 سال است که در یک پیک موتوی کار می‌کنم و خدا را شکر با وجود همه مسائلی که پیش آمده و بنزین گران شده چرخ زندگی‌ام می‌چرخد. پدر و مادرم دیگر خیلی پیر شده‌اند و به کمک و مراقبت بیشتر احتیاج دارند، برای همین همه وقت‌های بیکاری‌ام صرف آنها می‌شود و البته قرار است تا یکی دو ماه دیگر ازدواج کنم. مادرم همسرم را انتخاب کرده. دختر خوبی است و امیدوارم بتوانم خوشبختش کنم.

مریم عفتی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها