ماجراهای ‌کارآگاه شهاب - قسمت اول

قتل در خانه جواهرفروش

احساس کوفتگی کارآگاه شهاب را کلافه کرده بود تمام دیروز را به جای استراحت پا به پای همسرش در خانه تکانی مشارکت کرده و دیگر رمق نداشت یک شیفت کامل در اداره بماند. تنها امید او به این بود که امروز کسی به فکر قتل و جنایت نیفتد تا ساعت 9 شب هم اوضاع بر وفق مراد پیش رفت تا این که خبر دادند جنازه‌ای در یک خانه مجلل در زعفرانیه روی دست بچه‌های کلانتری مانده است. سرگرد و دستیارش ستوان ظهوری سریع راهی محل حادثه شدند.
کد خبر: ۳۹۰۵۸۱

آنجا ساختمانی 3 طبقه بود که از نمای آن می‌شد حدس زد ارزش هر کدام از واحدها از حقوق یک عمر کارآگاه و ظهوری بیشتر است.

آن دو با آرامش و طمانینه به طبقه دوم رفتند تا بفهمند ماجرا چیست. بوی تعفن تندی در خانه پیچیده بود که حکایت می‌کرد جنازه حداقل یک هفته‌ای آنجا بوده کارآگاه به جسد مرد حدودا 35 ساله‌ای که وسط هال روی زمین افتاده بود، نگاهی انداخت. او را با گلوله‌ای که از یک کلت شاه کش شلیک شده، نقش بر زمین کرده بودند و صاحبخانه ادعا می‌کرد چیزی از قتل نمی‌داند و اصلا مقتول را نمی‌شناسد.

او از آن پولدارهای بداخم بود که خیال می‌کنند از دماغ فیل افتاده‌اند. او خودش را اسماعیل معرفی کرد. جواهرفروش بود و در خیابان کریم خان، افسریه، میدان خراسان و پاسداران مغازه داشت. او با لحنی حرف می‌زد که انگار می‌خواهد بگوید:هیچ از این مسخره بازی‌ها خوشم نمی‌آید زودتر کاسه و کوزه‌تان را جمع کنید و بروید.

کارآگاه هر چه می‌پرسید اسماعیل خودش را به بی اطلاعی می‌زد: من اصفهان بودم مغازه‌ای در چهارباغ بالا خریدم 10 روز می‌شود که نبودم بلیتم را هم دارم از هتل هم می‌توانید بپرسید.

سرگرد نمی‌دانست چه بگوید در شرایط پیچیده ای قرار گرفته بود به هر حال باید اسماعیل برای پاره‌ای توضیحات همراه آنها به اداره برود. او مظنون را به یک سرباز سپرد و خودش همراه ستوان سری به دیگر اتاق‌های خانه زد و بعد از پله‌ها به سمت در خروجی راه افتاد در پاگرد طبقه اول بود که چشمش به جعبه تعبیه شده‌ای کنار در افتاد و نکته‌ای را به خاطر سپرد. در حیاط سرایدار را دید و چند سوال از او پرسید پیرمرد هم مقتول را نمی‌شناخت از طرفی مطمئن بود اسماعیل بیشتر از یک هفته خانه نبود. سرایدار که هم کنجکاو شده و هم وحشت برش داشته بود گفت: مانده‌ام در را چطور باز کردند.

این همان موضوع مورد علاقه سرگرد بود . پیرمرد توضیح داد:این درها فقط با اثرانگشت باز می‌شود یعنی تا خود آقا نباشد خودت را هم که بکشی نمی‌توانی داخل بروی.

سرگرد از او تشکر کرد و سوار ماشین شد ساعت 12 شب بود که به اداره رسیدند و ستوان مظنون را برای بازجویی آماده کرد و کارآگاه در اولین سوال برگ برنده‌اش را رو کرد: در خانه‌ات فقط با اثر انگشت تو باز می‌شود آن وقت ادعا می‌کنی یک غریبه آمده آنجا و یک غریبه دیگر را کشته؟خیال کردی با بچه طرف هستی؟ شاید هم ارواح علیه تو دست به یکی کرده‌اند.

ستوان لبخند نرمی زد و اسماعیل که انگار روی میخ نشسته بود سریع جواب این ابهام را داد: اثرانگشت مرضیه را هم می‌خواند.زن سابقم. 2 ماه قبل جدا شدیم. باید تلفن می‌زدم از شرکت می‌آمدند اثر انگشت او را از حافظه پاک می‌کردند ولی سرم شلوغ بود و این کار را نکردم.

سرگرد کمی نرم تر شد و ادامه تحقیقات را به صبح موکول کرد.

ساعت 11 بود که کارآگاه از جلسه برگشت و دستیارش را صدا زد تا با هم چرخی در شهر بزنند آنها چند جا باید می‌رفتند اول سراغی از مرضیه می‌گرفتند، بعد به شرکت نصب‌کننده درهای ساختمان می‌رفتند و تلفنی از هتل محل اقامت اسماعیل در اصفهان هم استعلام می‌گرفتند. ستوان قبل از خروج از اداره با مدیر آن هتل صحبت کرد و تاییدیه حرف‌های اسماعیل را گرفت، بعد همراه رئیس‌اش به شرکت درهای امنیتی رفتند. مدیر شرکت با رویی گشاده از آنها استقبال کرد و در جریان گفت‌وگو با 2 مامور پلیس اطمینان داد درهایشان هیچ نقصی ندارد.

سرگرد یک احتمال را از ذهن دور نگه نداشت و آن را به زبان آورد: ممکن است کارمندی را که برای نصب می‌فرستید اثر انگشت خودش را هم ثبت کند؟

به نظر رئیس این غیرممکن بود چون به همه کارکنان شرکتش اطمینان داشت با این وجود اسم مردی را که در ساختمان زعفرانیه کار کرده بود با کمک منشی‌اش پیدا کرد و او را صدا زد. کارمند جوان حرف‌های رئیس‌اش را تکرار کرد ولی کارآگاه نمی‌توانست همین طور بر پایه حرف تصمیم‌گیری کند برای همین اورا به محل قتل برد و اثر انگشتش را کنترل کرد. حق با کارمند بود.

ساعت از 3 بعد از ظهر گذشته بود که نوبت به بازجویی از مرضیه رسید البته این بازجویی شکلی دوستانه داشت. زن مطلقه که می‌گفت از پیدا شدن جسد در خانه شوهرش خبر ندارد هیچ مدرکی برای اثبات بی‌گناهی‌اش نداشت.

شما حتی نمی‌دانید یارویی را که کشته‌اند کی بوده و قتل کی اتفاق افتاده لااقل زمان دقیق را بگویید تا توضیح بدهم کجا بودم.

حق با مرضیه بود پزشکی قانونی فقط حدود زمان قتل را 6 روز قبل از کشف جنازه اعلام کرده بود. مرضیه که از شوهر سابقش دل پر خونی داشت یک کنایه هم زد:به این اسماعیل اعتماد نکنید از آن آب زیر کاه‌هایی است که دومی ندارد 10 سال زجرم داد البته ترسوتر از این است که بخواهد کسی را بکشد ولی مطمئن باشید ریگی به کفش دارد.

کارآگاه فرصت را مناسب دید و سوال بعدی را پرسید: شوهرتان کلت داشت؟ پاسخ منفی بود مرضیه کسی را هم نمی‌شناخت که با اسماعیل پدرکشتگی داشته باشد و نمی‌توانست در این باره حدسی بزند.

ستوان رشته مکالمه را به دست گرفت و پرسید: حدس می‌زنید چرا باید کسی به خانه شوهر شما رفته و در آنجا کشته شده باشد؟

مرضیه کمی مکث کرد. شانه‌هایش را بالا انداخت: عتیقه. اسماعیل عشق آنتیک است. حتما خودتان ریتون‌های اشکانی‌اش را دیده‌اید.

شهاب و ظهوری تمام خانه را وجب به وجب گشته و چشمشان به هیچ ریتونی چه اصل چه بدلی نیفتاده بود. مرضیه وقتی این را شنید تعجب کرد: امکان ندارد ریتون‌ها را بالای تختش می‌گذارد و هر شب 10 دقیقه‌ای محو تماشایشان می‌شود. اصلا یکی از مشکلات من و او همین عتیقه بازی‌اش بود.

2 همکار فعلا کاری با مرضیه نداشتند، برای همین به اداره برگشتند. نتیجه انگشت‌نگاری از مقتول آماده و سرنخ بزرگی کشف شده بود. قربانی حسن مودتیان نام داشت و سابقه‌دار بود. 3 دستگیری به اتهام سرقت از منازل. حالا ریتون‌های گم شده معنی پیدا می‌کرد. کارآگاه اسماعیل را از بازداشتگاه فراخواند. مرد این‌بار توپش حسابی پر بود: این چه مسخره بازی است من را بدون هیچ مدرکی بازداشت کرده‌اید فکر آبروی آدم را هم نمی‌کنید.

اگر بین متهم و شهاب مسابقه صدا برگزار می‌شد قطعا کارآگاه با اختلاف چندین دسی بل گوی سبقت را از حریفش می‌ربود برای همین وقتی به حنجره‌اش زحمت داد، اسماعیل کوتاه آمد : بی‌دلیل نیست حضرت آقا ظاهرا یادتان رفته در خانه شما، خانه‌ای که درش فقط با اثر انگشت جنابعالی و زن سابق‌تان باز می‌شود یک جسد پیدا شده.

شهاب بدون وقفه ادامه داد: آن هم جسد یک سارق سابقه‌دار. فکر کنم باید این نکته را هم بگویم که شما دیشب از ریتون‌های اشکانی‌تان که ناپدید شده‌اند حرفی نزدید.

اسماعیل گلویی صاف کرد و به من و من افتاد: ریتون‌ها. ریتون‌ها. حقیقتش آنها را دزدیده‌اند اما چطورش را نمی‌دانم دیشب وقتی برگشتم و جسد را دیدم حدس زدم باید سراغ عتیقه‌هایم رفته باشند برای همین به سمت اتاق خواب دویدم و دیدم از گنج با ارزشم اثری نیست. خب آنها قاچاق بودند برای همین هم دیشب به روی خودم نیاوردم تا کار بیشتر بیخ پیدا نکند.

مرد جواهرفروش بی‌شک بازنده اصلی این مجادله کلامی بود. بازنده‌ای که دیگر نمی‌شد به حرف‌هایش اطمینان کرد. بازجویی بدون هیچ نتیجه مشخصی به پایان رسید اما چند نکته بدجوری ذهن کارآگاه را مشغول کرده بود.

اسماعیل قطعا زمان قتل در تهران حضور نداشت و افرادی از این فرصت برای دستبرد زدن به خانه‌اش استفاده کرده بودند. شاید آنها موقع دزدی با هم درگیر و حسن در واقع به دست همدست یا همدستانش کشته شده بود. به هر حال طراح نقشه این سرقت اسماعیل را خوب می‌شناخت و می‌دانست کی به سفر می‌رود و کی برمی‌گردد دوم این که یک ترفندی برای ورود به خانه پیدا کرده بود.

کارآگاه غرق در افکار خودش بود که ستوان با برگه‌ای در دست وارد شد و معما را کمی آسان‌تر کرد: در صحنه جرم دو نمونه خون بوده یکی A مثبت که برای مقتول است و دومی AB که البته خیلی کم است.

این کشف با فرضیه شهاب همخوانی داشت 2 دزد سربزنگاه با هم درگیر شده و کارشان به خونریزی کشیده بود کارآگاه برای اطمینان بیشتر دستیارش را فرستاد تا گروه خونی اسماعیل را بپرسد. A مثبت. بعد نوبت گروه خونی مرضیه رسید. A منفی. پس این زوج سابق در درگیری خونین حضور نداشتند. سرگرد کار روزانه‌اش را باامید به این که بزودی قاتل را شناسایی کند به پایان رساند.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها