پلکی ژریدن

یک مشت یاس‌خیس

کد خبر: ۳۸۸۷۳۴

جمعیت آمده بود و رد شده بود و رفته بود و او هی خم شده بود و بین پاهای پرشتاب جمعیت دنبال سیب و پرتقال‌های پیرزن گشته بود. نیم ساعتی می‌شد که هی مترو می‌آمد و پر و خالی می‌شد و او بدون ‌خستگی همه چیز را مرتب و منظم توی کیسه‌هایی که از کیفش درآورده بود جا داده بود و لپ‌تاپ و کیفش را از گوشه‌ای که گذاشته بود، برداشته بود و دست پیرزن را گرفته، برده بود تا سر خیابان. ماشین‌ گرفت و راهی شد به سمت خانه پیرزن، کلید را گرفت و سریع در را باز کرد و داروها را برداشت و برگشت.

در خانه را که باز کرد زنش با بهت نگاهش کرد. با دهان باز و دست‌هایی از هم گشوده. بعد سر تکان داد که یعنی چه خبر است اینجا و مرد برایش همه چیز را توضیح داد. این‌که زن روی پله‌های برقی مترو سرش گیج رفته و خریدهایش از دستش رها شده و او مانده تا کمکش کند. فهمیده که پیرزن هیچ‌کس را ندارد برای این‌که مراقبش باشد و چشم‌های مظلومش او را کشانده تا دوردست‌ها تا کودکی‌اش. تا بی‌بی جانی که عاشقش بوده و از دستش داده و حالا این پیرزن را آورده تا بشود بی‌بی جانش.

و اینها را وقتی گفت که پیرزن را برد و با کمک مهگلش خواباند روی تخت و آمپول تقویتی‌اش را زد.

زن نگران پرسید اگه خدای نکرده اتفاقی براش افتاد بچه‌هاش چی ...

جمله‌اش را با عصبانیت برید که غلط کردن. بیچاره عمر و جوونیشو گذاشته پای اونا و الان همشون اون ور دنیان بی‌خیال مادری که داشتن و گویا اصلا نمی‌دونن الان دارنش یا نه.

بعد دست‌های مهگلش را گرفت که: ‌تو که مخالف نیستی؟ نه؟ زن لبخند زده بود که بی‌بی‌جان تو بی‌بی‌جان من است و بعد یادش آمده بود که مگه تو امروز کنفرانس نداشتی آقای دکتر.

که مرد لبخند زده بود بی‌خیال کنفرانس و مطب و دانشگاه و... که نباشند اگر قرار است آدمیت آدم گرفته شود از او با آنها.

طیبه پرتوی راد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها