کد خبر: ۳۸۲۲۴۴

وقتی از خانه بیرون آمدند هوا صاف بود و خورشید خانم وسط آسمان می‌درخشید، برای همین مریم خیلی خوشحال شد، چون می‌توانست بیشتر بازی کند. پارک نزدیک بود و زود رسیدند. مریم اولش حسابی با دوچرخه‌اش بازی کرد و بعد رفت به سراغ وسایل بازی. هوا آنقدر‌ها هم سرد نبود و او کلاهش را از سرش برداشت و روی دوچرخه گذاشت و به بابا هم گفت تا مواظب دوچرخه و کلاه باشد تا او کمی سرسره‌بازی کند. بعد از سرسره که خسته شد رفت تا تاب‌سواری کند.

مریم به بابا اشاره کرد که بیاید نزدیکش بایستد، وقتی بابا آمد کنارش از او خواست که تاب را هل بدهد و هر دو شاد و خندان مشغول بازی کردن شدند. چند دقیقه بعد مریم دوباره تصمیم گرفت دوچرخه‌سواری کند، از روی تاب پیاده شد و رفت به طرف دوچرخه اما متوجه شد که کلاهش نیست و با نگرانی از باباش پرسید: بابا، کلام کجاس؟

بابا هم با تعجب گفت: کلاه؛ همین جا بود!

ـ اما نیستش، چی شده بابا؟

ـ نمی‌دونم، نگران نباش پیداش می‌کنیم، حتما وقتی دوچرخه رو آوردم این طرف افتاده؛ بذار برم ببینم.

مریم و بابا با هم رفتند تا آنجا را نگاه کنند، اما خبری از کلاه نبود. از خانمی که روی نیمکتی نزدیک آنجا نشسته بود، سوال کردند و او هم گفت کلاه را دیده است که روی زمین افتاده، اما نمی‌داند چه کسی آن را برداشته است و تصمیم گرفتند که دور و اطراف را بگردند. مریم دست بابا را گرفت و کشید و با بغض گفت: بابا دیگه پیدا نمی‌شه، یکی اونو باخودش برده... و گریه‌اش گرفت.

بابا کنارش نشست و با مهربانی گفت: دخترم گریه نکن پیدا می‌شه تازه اگرم پیدا نشد یکی دیگه واست می‌خرم، باشه؟

مریم همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت: نه من همون کلاهو می‌خوام خیلی دوستش داشتم... .

ـ گریه نکن دخترم، بیا بریم دفتر پارک شاید یکی پیداش کرده و برده تحویل داده.

به دفتر پارک هم سر زدند اما خبری نبود و دوباره به سمت زمین بازی برگشتند و مریم که دیگه ناامید شده بود گفت: بابا دیگه پیدا نمی‌شه و.... بازهم گریه کرد.بابا او را آرام کرد و گفت: مریم‌جون بیا با هم دیگه یک بار با دقت همه جا رو بگردیم، شاید پیدا بشه.

مریم که خیلی ناراحت بود سرش را تکان داد و همانجا ایستاد و بابا رفت تا آن اطراف را دوباره بگردد.

دخترک ناگهان نگاهش به نیمکت روبه‌رویی افتاد که یک مادر همراه بچه‌اش آنجا نشسته بودند. کلاهی که سر بچه بود خیلی شبیه کلاه مریم بود، حتی او یک لحظه فکر کرد کلاه مال خودش است و از جایش بلند شد و نزدیک آنها رفت، اما اشتباه کرده بود. خواست برگردد که متوجه شد چیزی را لای میله‌های همان نیمکت کنار آن دو گذاشته‌اند. خوب دقت کرد، انگار کلاهش بود، باور نمی‌کرد، دستش را دراز کرد و آن را برداشت. خودش بود کلاه صورتی رنگش با دو دستش محکم آن را به خودش چسباند و با خوشحالی داد زد: بابا بدو بیا....و این بار از خوشحالی گریه کرد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها