گردنبند مروارید

کد خبر: ۳۷۶۰۷۰

«مامان. می‌شه خواهش کنم اینو برام بخری؟»

اولین کاری که مادر کرد توجه به قیمت آن بود. جعبه را بلند کرد و ته بسته را خواند. سپس به چشمان آبی دخترک خیره شد که با نوعی التماس به مادر زل زده بود.

«یک دلار و 95 سنت. یعنی 2دلار. واقعا اینو می‌خوای؟»

جنی سرش را به علامت تایید تکان داد.

«اگر واقعا دوست داری اینو داشته باشی، باید کارهایی انجام دهی، کارهایی بیشتر از روزهای عادی تا بتوانی مبلغی که به آن نیاز داری را پس‌انداز کنی. راستی، فقط یک هفته تا تولدت مانده. حتما اون روز هم مقداری پول هدیه می‌گیری.»

جنی با این فکر تا خانه شاد بود. به محض این که به خانه رسیدند، قلک کوچکش را خالی کرد و پول داخل آن را شمرد، 17 پنی. هنگام شام، او بیشتر از هر شب به مادرش کمک کرد تا پول بیشتری بگیرد. البته او به کارهای خانه خودشان هم راضی نشد. سری هم به خانه همسایه، خانم مک‌جیمز زد.

«می‌تونم کاری برای شما انجام بدم؟»

در نهایت 10 سنت هم از خانم مک جیمز گرفت.

روز تولد هم مادربزرگ به او یک دلار داد؛ به این ترتیب برای خرید گردنبند پول کافی داشت.

روز بعد از تولد، جنی آن را خرید. او عاشق گردنبند بود. وقتی آن را می‌انداخت فکر می‌کرد چقدر زیبا و بزرگ شده است. هر جا که می‌رفت و حتی در رختخواب هم آن گردنبند همراهش بود. تنها زمانی که او راضی می‌شد گردنبند را در خانه بگذارد، موقع شنا و حمام بود. چون مادر به او گفته بود که آب آن را خراب می‌کند.

جنی پدری فوق‌العاده هم داشت. او هر شب وقتی جنی آماده خواب می‌شد، کارش را متوقف می‌کرد و برای داستان گفتن به اتاق او می‌رفت. یک شب وقتی داستان تمام شد، پدر از جنی پرسید: «تو منو دوست داری؟»

«بله بابا. شما که می‌دونین من چقدر دوستتون دارم.»

«پس میشه مرواریدهات رو بدی به من؟»

«نه بابا، مرواریدها نه. اما می‌تونی شاهزاده خانم رو برداری؛ همون اسب سفیدی که یه دم صورتی داره. می‌دونی کدوم رو میگم؟ همون که خودت برام خریدی. من عاشق اونم.»

«باشه عزیزدلم. بابا هم عاشق توست. خوب بخوابی.» این را گفت و گونه‌ دخترک را بوسید.

حدود یک هفته بعد دوباره بعد از خواندن قصه، پدر پرسید: «بابا رو دوست داری؟»

«بللللللللللللله. می‌دونی که دوستت دارم بابا.»

«پس اگر دوستم داری، گردنبند مرواریدت رو می‌دی به من؟»

«گردنبند نه باباجون. اما عروسک کوچولوی عزیزم مال شما؛ همون عروسکی که تولدم هدیه گرفتم. اون خیلی قشنگه. تازه پتوی زردش هم خیلی به رختخوابش میاد، اونم مال شما.»

«باشه بابا جون. آروم بخواب. شبت به خیر. بدون بابا همیشه عاشقته.»

و باز هم مثل همیشه گونه او را آرام بوسید. چند شب بعد، وقتی پدر وارد اتاق جنی شد، او را دید که چهارزانو روی تختخواب نشسته است. وقتی نزدیک‌تر آمد، متوجه شد چانه کوچک جنی می‌لرزد و یک قطره اشک آرام و ساکت از گونه‌اش چکید.

«چی‌شده دخترم؟ مشکلی پیش اومده جنی؟»

جنی سکوت کرد و فقط دست کوچکش را به طرف پدرش دراز کرد. بدون این که نگاه کند آرام دستش را باز کرد؛ گردنبند مروارید کوچک در دستش بود. با صدایی لرزان گفت: «بیا بابا جون، این مال شما. اگر اینقدر گردنبند را دوست داری، من اونو نمی‌خوام. من بابای خوشحالم رو بیشتر از این می‌خوام.»

وقتی این را می‌گفت، چشمانش پر از اشک بود. پدر دستش را دراز کرد تا گردنبند با ارزش را از دست کوچک او بردارد. اما در همین حال، دست دیگرش را در جیب کتش فرو کرد و بسته‌ای مخملی از آن بیرون آورد. بسته مخملی زیبا را به جنی داد و گفت: «ممنونم که باارزش‌ترین دارایی‌ات را به من دادی. چیزی که با پول خودت خریده بودی. اما عزیزم، منم برای تو هدیه‌ای دارم. دلیل آن حرف‌ها این بودکه می‌خواستم این هدیه را به تو بدهم.»

چشمان جنی برق زد. با خوشحالی و غرور بسته را باز کرد؛ بسته‌ای که خودش به تنهایی آنقدر زیبا بود که جنی را به وجد آورده بود. وقتی جعبه باز شد ردیفی از مرواریدهای واقعی خودنمایی کردند. جنی اشک می‌ریخت و نمی‌دانست از خوشحالی باید چه کار کند.

پدر جنی تمام سعی خود را کرده بود تا گردنبندی که بیشتر شبیه به مروارید طبیعی باشد، برای دخترش تهیه کند. او می‌دانست که جنی با آن گردنبند چقدر خوشحال می‌شود و حتی متوجه اصل یا بدل بودن مرواریدها نیز نخواهد بود. هدف پدر تنها خوشحال کردن بیشتر دخترش بود.

زهره شعاع

Inspirational stories.com

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها