در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
پلیس محلی که هرگز نتوانسته به سرنخی در ارتباط با این قتلهای زنجیرهای و حتی علت و انگیزه کشته شدن این دختران جوان برسد، دست به دامان پلیس پایتخت میشود و در این خصوص یوهانس انگستروم (با بازی تحسینبرانگیز استلان اسکارسگارد) در مقام کارآگاه ارشد باسابقهای که در کارش بهترین است، برای بررسی بیشتر به شمال نروژ اعزام میشود. انگستروم پیش از این یک مشکل قضایی در جریان پیگیریهای یک پرونده داشته و گفته می شود از اسلحهاش غیرقانونی استفاده کرده که منجر به کشته شدن همکارش در محل ماموریت شده است و این مهم واقعا انگستروم را دارد از درون خرد میکند. مشکل دیگر مربوط به شرایط آب و هوایی منطقه است.
بحران روحی انگستروم و بیخوابیهای مداوم، بهرغم این که دارد قدم به قدم به قاتل و شناسایی او نزدیک میشود، کار دستش میدهد و این تنشها باعث میشود انگستروم در یک صحنه تعقیب و گریز، در هوای مهآلود همکارش را ناخواسته هدف گلوله قرار دهد و متاسفانه قاتل نیز این صحنه را میبیند و از این اتفاق برای انصراف از پیگیری و به روایتی اخاذی از انگستروم سوءاستفاده میکند. حالا یا باید انگستروم تسلیم خواستههای این تبهکار شیاد شود یا این که هر چه زودتر او را دستگیر و حقایق را نیز بازگو کند؛ روندی که بیش از پیش اوضاع روحی او را به هم میریزد و ادامه کار را برای پیگیری این پرونده سختتر مینماید، اما یک پلیس زن محلی در این مسیر مشکلگشا میشود و... .
اگرچه پیش از این سینمای کشورهایی مثل سوئد، نروژ، فنلاند و حتی دانمارک غولها و سرشناسهای بسیاری را به دنیای هنر هفتم معرفی کرده بودند، ولی با این همه در سالهای اخیر و بویژه در یک یا 2 دهه اخیر دیگر خبری از آن مشاهیر نیست و اگر هم باشد عمده این سینماگران دیگر مقیم کشورشان نیستند.
اریک اسکیولدبرگ، فیلمساز 45 ساله نروژی، بیخوابی را سال 1997 و در 32 سالگیاش ساخت. یک تریلر معمایی جنایی که با استفاده از منطقیترین و ظریفترین انگارههای مربوط به این ژانر، فیلمی 96?دقیقهای و بسیار خوشساخت روانه اکران کرد.
بیخوابی، روایتی جنایی دارد و طبیعتا یک عنصر جنایتکار و یک قربانی و یک دنبالکننده این دو کاراکتر در مقام کارآگاه، پیشفرض بدون قید و شرط فیلم شناخته می شوند و از این رو در روند شکلگیری بستر اصلی فیلم و آغاز و پایان داستانکها و مهمتر از همه ربط آنها به هم، این پیشفرض به عنوان جزیی از قواعد ژانر جنایی معمایی توسط اسکیولدبرگ بخوبی رعایت میشود، اما مشکلاتی هم در این کار وجود دارد.
ابتدا بیننده درک مبهمی نهتنها از کاراکترها که حتی از زمان و مکان فیلم دارد. این البته تعجبآور نیست. چراکه محل شکلگیری داستان در بیخوابی در منطقهای از نروژ روی میدهد که در حقیقت ساعت به درد هیچ کاری نمیخورد. اینجا از طلوع و غروب خورشید به طور معمول خبری نیست یا شب است یا روز، همین.
هیچ ساعتی دقتبرانگیز نیست و برای یک فیلم معمایی ـ جنایی که زمان یکی از مهمترین انگارهها به شمار میآید، طبیعی است که باید با این شرایط یک فاکتور تاثیرگذار دیگری را جایگزین زمان کرد و آن فاکتور چیست؟ بهرهگیری از هوش و درایت و قدرت انتقال سریع در تصمیمگیریها توسط کسی که میخواهد این عملیات را رهبری کند یا همان کارآگاهی که قرار است تعقیبکننده قاتل باشد یا این که قربانیها را جستجو کند. این مهم توسط اریک اسکیولدبرگ به زیبایی به فیلم بیخوابی اضافه میشود. چراکه با ورود این کارآگاه مشکلات بسیاری حل میشود، اما همزمان مخاطرات عجیب و غریبی نیز روی میدهد که در نهایت ماجرا را به سمت و سوی موفقیت قاتل رهنمون میسازد.
یکی از مهمترین داستانکهای فیلم بیخوابی که باعث شکلگیری و پایانبندی داستان هم میشود، ماجرای شلیک ناخواسته یوهانس به همکار قدیمیاش است. در ادامه بیننده نمیداند و حتی نمیتواند حدس بزند که واکنش یوهانس چه خواهد بود. این روایت باعث یک تعلیق و سوسپانس اصیل و کاربردی در فیلم میشود که هر چه از زمان فیلم بیشتر میگذرد، باعث میشود تعلیق بیشتر جلوهگر شود.
درواقع این تعلیق، رمز و رازهای فیلم را شدت میبخشد و این هنگامهای است برای پیدا شدن جواب سوالات و گشوده شدن قفل رمزها. اینجاست که یک کاراکتر در مقام تسهیلکننده روند شکلگیری داستان پایانی به یاری یوهانس انگستروم میآید. یک پلیس محلی زن به نام تانیا لورنتسن که از ابتدای پرونده در کنار یوهانس بوده است. او همه چیز را میداند، اما سعی میکند به روی یوهانس نیاورد. حتی وقتی که یوهانس قاتل را مییابد و او را به قتل میرساند و همه اسرار را کشف میکند بازهم در این باره تانیا به روی یوهانس نمیآورد. هرچه باشد یوهانس پرونده را با موفقیت به پایان رسانیده و این یک فتح بزرگ به حساب میآید. او قاتل زنجیرهای را کشته و هویت تمام قربانیها را نیز کشف کرده است و امنیت به منطقه آمده، اما سوال اینجاست که یوهانس با خودش چکار خواهد کرد؟ پیش از این نیز مسائل زیادی بر وجدان او سنگینی میکرد، حالا با این اتفاق تلخ یا همان کشته شدن همکارش چکار خواهد کرد؟
جالب اینجاست که تانیا در واپسین دم؛ پوکه گلوله یوهانس را که باعث قتل همکارش شده بود، روی میز میگذارد و در واقع غیرمستقیم به او میفهماند که از راز دردناکش آگاه است، اما با این کارش به او فهماند که خود یوهانس باید تصمیم بگیرد که این راز را به بقیه بگوید یا نگوید. هر کار که بکند به هر حال تصمیم آن با خودش است.
اتفاقا این کار تانیا در نمای آخر فیلم به زیبایی نمایش داده میشود. در نمای پایانی یوهانس انگستروم را میبینیم که داخل تونل تاریک در حال رانندگی است. او دارد به خانه برمیگردد و اگرچه جز چشمهای او در آن تونل تاریک معلوم نیست، اما در همین چشمها غوغایی است. عذابوجدان یک آن او را آزاد نخواهد گذاشت و او باید یا با آن کنار بیاید یا این که درمانی برای این بیتابی پیدا کند. این چشمها شاید به معنای این باشد که چشمهای همکارش نیز بیدار است و او را میپاید و این پاییدن یکی دو روز دیر نخواهد پایید. این داستانی همیشگی خواهد بود یا پا پیش میگذارد تا حقایق رو شود یا این که در جای خود خواهد ایستاد و زیر بار عذابوجدان له خواهد شد. هیچ سرنوشت دیگری برای او نمیتوان در نظر گرفت.
مهدی تهرانی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر