کوله‌باری از گناه

«برای من که تمام عمرم هرگز آزاری به کسی نرسانده‌ام پشت میله‌های زندان بودن آن هم به اتهام قتل، همان زجری است که برای پس دادن تقاص قتل عمد برایم کافی خواهد بود. من هرگز در زندگیم نتوانستم ناراحتی کسی را ببینم و کوچک‌ترین مزاحمتی برای کسی هم نداشتم، اما اکنون به اتهامی بزرگ برای از بین بردن عروسی که هیچ‌وقت نتوانستم با او ارتباط خوبی برقرار کنم در زندان هستم و بزودی دادگاه در مورد من تصمیم‌گیری خواهد کرد. گرچه وکیل من سعی زیادی می‌کند تا هر حکمی که صادر می‌شود تا جایی که امکان دارد کمی تخفیف در آن وجود داشته باشد، اما برای خودم اصلا این موضوعات اهمیتی ندارد. شاید بهتر باشد که اشد مجازات برایم در نظر گرفته شود تا از عذابی که در آن قرار گرفته‌ام رهایی یابم. عذاب وجدانی که لحظه‌ای تا به حال مرا آرام نگذاشته و امانم را بریده است.»
کد خبر: ۳۱۶۸۰۱

پرونده مرگ «کاتلین جونز» دختر 28 ساله‌ای که با ضربات چاقو از سوی مادرشوهر 50 ساله‌اش از پا درآمده همچنان باز است و اعضای هیات منصفه هنوز نتوانسته‌اند در مورد آن به توافق برسند. متهم اصلی این پرونده خانم «الیزابت مک میلر» است که به قتل این دختر جوان اعتراف کرده است. موضوعی که سبب شده صدور نهایی حکم به تعویق بیفتد اثبات مشکلات روحی این زن است که باعث شده شک و تردیدهایی در مورد صحت عقلی او هنگام وقوع جرم وجود داشته باشد.

این در حالی است که خانم میلر مدعی شده ضربات چاقو را در صحت کامل روانی بر بدن عروسش فرود آورده و این کار را تنها به خاطر تنفر شدیدی که از او داشته انجام داده است. اعضای هیات منصفه در دادگاه بعدی و با بازبینی تمام مدارک موجود در پرونده در مورد آن تصمیم‌گیری خواهند کرد.

«وقتی که پسرم مایک، کاتلین را به من معرفی کرد خیلی خوشحال شدم. یک دلیل هم برای خوشحالی و نشاطم بیشتر وجود نداشت و آن هم این بود که پسرم مدعی شد عاشقانه این دختر را دوست دارد و می‌خواهد تا پایان عمر با او زندگی کند. برای هر مادری خوشبخت شدن فرزندانش از بزرگ‌ترین آرزوهاست و من هم از این قاعده مستثنی نبودم. مایک پدرش را زمانی‌که تنها  6‌سال سن داشت از دست داده بود و از آن زمان ضربه بزرگ روحی به او وارد شده بود. من به‌خاطر او و احساسات غلیظی که به پدرش داشت هرگز دوباره ازدواج نکردم و سعی کردم هر طور که شده زندگی خوبی را برایش مهیا کنم. برای من پس از مرگ شوهرم گرچه سن و سال زیادی نداشتم و می‌توانستم یک زندگی جدید را از سر بگیرم، خوشحالی‌ام تنها یک لبخند از سوی پسرم بود که برای من به اندازه تمام دنیا ارزش داشت. پدرم از وضع مالی خوبی برخوردار بود و به همین خاطر پس از تنها شدنمان به من قول داد که از لحاظ مالی ما را تامین می‌کند و دیگر جای هیچ نگرانی برایمان نخواهد ماند. بزرگ کردن مایک، پسری که پس از مرگ پدرش دچار شوک روحی بزرگی شده بود و بشدت به من وابسته بود کار آسانی نبود. باید هر طور شده از پس آن برمی‌آمدم. پس همه سعی‌ام را کردم.»

خانم مک میلر برای آسایش و راحتی تنها پسرش هر کاری که از دستش برمی‌آمد می‌کرد. مایک که دچار افسردگی شده بود با تلاش‌های مادرش که هفته‌ای 2 بار او را نزد مشاوران مختلف می‌برد کم‌کم رو به راه شد و توانست دوباره همان پسر خوشحال سابق شود. آنها از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشتند و برای مایک و خانم میلر تمام زندگی،‌ میان آن دو نفر ختم می‌شد. مایک علاقه زیادی به مادرش داشت و بالاخره توانسته بود با وجود شوک بزرگی که به او وارد شده بود بار دیگر به زندگی بازگردد و این بار مادرش را جایگزین پدری که نداشت هم کرده بود. زندگی برای این مادر و فرزند گرچه  به‌تنهایی اما در رفاه سپری می‌شد و آنها هر لحظه به هم نزدیک‌تر می‌شدند.

«من و مایک واقعا به هم احترام می‌گذاشتیم. پسرم بعد از مرگ پدرش هم تکیه‌اش را روی من گذاشته بود. من هم حاضر نبودم به هیچ قیمتی اعتمادش را از او بگیرم. برایم بهترین اتفاق زندگی وارد شدن او به دانشگاه و رشته‌ای بود که همیشه آرزویش را داشت. وقتی که درسش را در رشته حقوق به پایان رساند به من گفت که دیگر هیچ آرزویی در زندگی ندارد که به‌ آن نرسیده باشد، اما من می‌دانستم که همیشه از تنهایی رنج می‌برد. تا ابد نمی‌توانست همه زندگی‌‌اش را در درس و من که مادرش بودم بگذراند باید بالاخره عاشق می‌شد و ازدواج می‌کرد اما نمی‌خواستم به او به خاطر این موضوع سخت بگیرم. می‌دانستم که بالاخره در زمان مناسب همه چیز برایش اتفاق خواهد افتاد و روزی که بالاخره به من گفت که عاشق دختری به نام «کاتلین» شده و می‌خواهد با او ازدواج کند فهمیدم که روزی که در انتظارش بودم فرا رسیده است. با حضور این دختر هم من صاحب یک فرزند دیگر می‌شدم و هم پسرم مایک که سختی‌های زیادی در زندگی تحمل کرده بود و همیشه تنها بود بالاخره صاحب یک زندگی جدید می‌شد اما انگار همه دخترها آن‌طور که من فکر می‌کردم خوش قلب نبودند.»

بعد از ازدواج مایک و کاتلین مشکلات و درگیری‌های میان این 2 زن آغاز شد. الیزابت که سال‌های سال به تنهایی از پسرش مراقبت کرده بود و همه سعی‌اش آن بود که کوچک‌‌ترین ناراحتی و آسیبی به او نرسد مدام با عروسش کاتلین دچار اختلاف‌نظر می‌شد.

این اختلاف‌ نظرات در ابتدا امری عادی به نظر می‌رسید اما کم‌کم هر دوی آنها متوجه شدند که حضور یکدیگر را نمی‌توانند تحمل کنند. از یک طرف الیزابت حق خودش می‌دانست که در زندگی پسری که سال‌ها برایش زحمت کشیده بود و همه جوانی‌اش را برای او گذاشته بود دخالت داشته باشد و در مورد موضوعات مختلف نظر بدهد اما از طرف دیگر کاتلین که دختر جوان و پرشور و نشاطی بود حاضر نبود زیر بار حرف‌های مادر شوهرش برود.

درگیری‌های لفظی میان آنها همان ماه‌های اول شروع شد. مایک اوایل سعی می‌کرد که دخالت در این ماجرا نداشته باشد تا آنها کم‌کم با اخلاق‌های یکدیگر خو بگیرند و با هم کنار بیایند اما سکوت کردن او اتفاق‌ها را بد و بدتر می‌کرد.

کار به جایی رسید که کاتلین از شوهرش خواست تا میان او و مادرش یک نفر را انتخاب کند و این حرفش بود که الیزابت را به مرز جنون رساند.

«فکر می‌کردم که او دختر جوانی است که چیز زیادی از زندگی نمی‌داند و بالاخره هم متوجه می‌شود که جایگاه من به عنوان یک مادر با او تفاوت زیادی دارد. مایک نمی‌خواست دخالتی در رابطه تیره و تاریکی که ما باهم داشتیم بکند اما این روش او هم مشکلی را از ما حل نمی‌کرد. کاتلین کار را به جایی رسانده بود که حتی اجازه نمی‌داد پسرم برای دیدن من هم بیاید و ما که عادت داشتیم هر روز با هم صحبت کنیم از این اتفاقات بشدت ناراحت بودیم.‌

من به عنوان مادر مایک از او می‌خواستم که با همسرش صحبت کند و به او بگوید که به جای آن که به من، به چشم یک فرد اضافی در خانواده نگاه کند مرا هم مثل مادرش ‌ دوست داشته باشد و سعی کند رابطه بهتری را با من برقرار کند اما انگار بی‌فایده بود. باگذشت زمان روابط ما به‌جای بهتر شدن رو به بدتر شدن می‌رفت. روزی که مایک به من گفت عروسم از او خواسته که میان ما 2 نفر یکی را انتخاب کند دیوانه شده بودم. باورم نمی‌شد که یک دختر جوان تا این اندازه گستاخ باشد که بخواهد پسری را از مادرش جدا کند.

من همه عمرم را برای بزرگ کردن و آرامش این پسر جوان صرف کرده بودم و حالا که او به جایی رسیده بود و می‌توانستم در آرامش، بزرگ شدن و رشد کردنش در زندگی خصوصیش را ببینم می‌خواست مرا از این حق محروم کند. به دیدنش رفتم چون باید با او حرف می‌زدم.

طبق معمول حرف‌های ما به بحث و جدل تبدیل شد و به من گفت که من برای زندگی آنها مزاحمی هستم که چاره‌ای جز تحمل کردن من ندارند. آنقدر عصبی بودم که بالاخره کنترلم را از دست دادم و آن کار غیرقابل تصور را انجام دادم. او جانش را از دست داد و من با کوله‌باری از گناه، پسرم را تا ابد از خودم متنفر کردم.»

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها