آشوب باد و تگرگ این ماجرا؛ بخش دوم

ممنوع‌ الخروج

سرگرد شهاب و ستوان ظهوری از قتل یک پدر و دختر به نام‌های مهندس فخوری و مهرانه در خانه‌شان در قیطریه مطلع می‌شوند. 2 مقتول با شلیک گلوله از پا درآمده‌اند و اجساد را مستخدم خانه به نام کبری پیدا کرده است. کارآگاه می‌فهمد خواهرزاده همسر فوت شده فخوری به نام جمشید، اخیرا از آمریکا به ایران آمده و از فخوری و 2 دوستش به نام‌های کمالی و قمریان کلاهبرداری و فرار کرده است. از آنجا که کبری موضوع آمدن جمشید به ایران را پنهان کرده بود، مورد سوءظن قرار می‌گیرد. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید.
کد خبر: ۲۹۹۴۵۴

کارآگاه شهاب پشت میزش نشسته بود و با صدایی آرام طوری که خودش هم نمی‌شنید با همسرش درباره مهبد صحبت می‌کرد. به این نتیجه رسیده بود که چاره‌ای ندارد جز این که به پسرش اجازه بدهد با دوستانش به سفر برود. هنوز مکالمه تمام نشده بود که ستوان ظهوری همراه کبری وارد اتاق شد.

سرگرد با یک خداحافظی مختصر تلفن را قطع کرد تا بازجویی از زن خدمتکار را شروع کند. کبری به وضوح ترسیده بود و رنگ به رخسار نداشت. او که می‌دانست به خاطر پنهان کردن ماجرای آمدن جمشید به ایران حسابی به دردسر افتاده است، بدون مقدمه شروع کرد به قسم خوردن: «به خدا منظوری نداشتم. فکر می‌کردم موضوع زیاد مهمی نیست. باور کنید من بیتقصیرم و...» کبری آنقدر قسم خورد و ناله کرد که شهاب کلافه شد، اما ستوان برای زن دلسوزی کرد. خیلی بعید می‌دانست قتل مهندس فخوری و دخترش کار کبری باشد.

از نگاه او این زن آدم ساده و زحمتکشی بود که به خاطر نادانی‌اش موضوعی مهم را کم‌اهمیت تشخیص داده و ترجیح داده بود درباره آن حرفی نزند. کارآگاه از پشت میزش بلند شد و با یک سرفه، حرف‌های کبری را قطع کرد.

او همان طور که در اتاق قدم می‌زد، از خدمتکار خواست ماجرای ورود جمشید به ایران را توضیح دهد. کبری هم با آب و تاب سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد. مریم همسر مهندس فخوری سال‌ها با خواهرش قهر بود، اما در حالت احتضار تصمیم گرفت برای آخرین بار او را ملاقات کند. برای همین از مهندس خواست با او تماس بگیرد و خواهر را به ایران فرابخواند.

آن روزها سر فخوری و مهرانه خیلی شلوغ بود. برای همین هم مهندس شماره خواهرزنش در آمریکا را به کبری داد و وظیفه تماس را به او محول کرد.

وقتی کبری با خانه خواهر مریم تماس گرفت، باخبر شد زن میانسال اخیرا تصادف کرده و زمینگیر شده و نمی‌تواند به ایران بیاید. کبری وقتی داشت این داستان را تعریف می‌کرد، چند بار به یاد مریم بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد، اما کارآگاه فرصت این را نداشت که به او اجازه هواخوری و استراحت بدهد. می‌دانست این پرونده بسیار حساس است و او باید در سریع‌ترین زمان ممکن مچ قاتل را بگیرد. برای همین پیش خودش فکر می‌کرد یک ربع هم یک ربع است و نباید وقت را به بطالت گذراند. فقط دستور چای داد و بعد پشت میزش نشست تا ادامه ماجرا را گوش کند.

ستوان ظهوری هم حرف‌های کبری را تند و تند می‌نوشت. زن خدمتکار توضیح داد چند روز بعد از مرگ مریم، خواهرزاده او به ایران آمد و خانه فخوری را پیدا کرد. نه او و نه مهندس و دخترش تا قبل از این جمشید را ندیده بودند، اما پسر جوان با مشخصاتی که داد اعتماد همه را جلب کرد. او از این که دیر رسیده و نتوانسته بود خاله‌اش را ببیند بسیار ناراحت و متاسف بود.

برای همین هم فخوری و مهرانه خیلی سعی کردند دلداری‌اش بدهند. آن طور که کبری بو برده بود، در همان فرصت یک ماهه، جمشید و مریم سر و سری با هم پیدا کرده و حتی قرار ازدواج هم گذاشته بودند، اما بعد از این که موضوع شراکت پیش آمد، جمشید یک‌دفعه ناپدید شد. داستانی که کبری تعریف کرد، ظهوری را تحت تاثیر قرار داد. او بعد از آن که با اجازه کارآگاه زن را تا در خروجی راهنمایی کرد و به اتاق بازگشت، خطاب به رئیسش گفت حتم دارد قتل کار جمشید است اما کارآگاه هنوز مردد بود.

به نظرش یک جای کار ایراد داشت. او10 دقیقه‌ای را در سکوت گذراند تا این که بالاخره نامه‌ای نوشت و دست دستیارش داد. او می‌خواست از مخابرات استعلام بگیرد تا مشخص شود کبری دقیقا چه روزی با آمریکا تماس گرفته و چند دقیقه مکالمه کرده بود. کارآگاه خودش هم شال و کلاه کرد تا به پایگاه پلیس فرودگاه برود. یک دوست قدیمی آنجا داشت که می‌توانست از او درباره روز ورود جمشید به ایران پرس و جو کند و بفهمد آیا این پسر هنوز در کشور است یا فرار کرده؟

شهاب همان طور که با سرعت می‌راند، سعی کرد تمام وقایع پرونده را یک بار دیگر مرور کند. پسری به اسم جمشید که صاحب یک شرکت بزرگ ساخت و ساز در آمریکاست و نمونه کارهایش را در یک کتاب چاپ کرده، به ایران آمده و از مهندس فخوری و دو دوست او به نام‌های قمریان و کمالی به بهانه مشارکت در2 پروژه خیالی در شیراز و اصفهان، 3 میلیارد تومان کلاهبرداری و فرار کرده بود.

کارآگاه پیش خودش فکر کرد که اگر قتل کار جمشید باشد، احتمال همدستی فخوری و او در کلاهبرداری وجود دارد و احتمالا مرد شیاد با هدف نارو زدن به شریک جرمش او را کشته است. اما اگر فخوری خودش فریب خورده بود، برای چه باید کشته می‌شد؟ این احتمال هم وجود داشت که قمریان یا کمالی او و دخترش را سر به نیست کرده باشند.

در این صورت انگیزه حتما انتقام‌جویی بود. شاید هم کبری به خاطر پول یا هر انگیزه دیگری جنایت در خانه ویلایی را تدارک دیده بود. همه چیز در این پرونده محتمل بود و همین شهاب را گیج می‌کرد.

او وقتی به اداره پلیس فرودگاه رسید، سراغ سرهنگ بارورز را گرفت. بیشتر از یک سال بود که او را ندیده بود. 2 دوست قدیمی سلام و احوالپرسی گرمی با هم کردند و شهاب مثل همیشه بدون مقدمه یک راست رفت سر اصل مطلب: «می‌خواهم بدانم پسری به اسم جمشید سوادکوهی کی به ایران آمده و کی فلنگ را بسته؟» سرهنگ بارورز دستی به محاسنش کشید و با نگاهش فهماند پرسیدن این سوال‌ها حکم قضایی می‌خواهد. کارآگاه هم با همان نگاه جوابش را داد و بالاخره سرهنگ را مجاب کرد گوشی تلفن را بردارد.

ساعت حدود 2 بعدازظهر بود که کارآگاه به اداره برگشت و در ناهارخوری ستوان را دید. ظهوری ناگهان از جا بلند شد. چنان عجله داشت که سلام و احترام هم یادش رفت: «قربان پرس‌وجو کردم، اصلا از خانه مهندس فخوری هیچ تماسی با آمریکا گرفته نشده. مکالمه‌های خارجی‌شان همه مربوط به دبی و فرانسه است. به گمانم کبری ریگی به کفش دارد.» کارآگاه که نیشخندی به لب داشت، سینی غذا را روی میز گذاشت، با طمانینه به دستیارش گفت: «کسی هم به اسم جمشید سوادکوهی اصلا نه به ایران آمده نه از کشور خارج شده.» دیگر دروغگویی کبری مثل روز روشن شده بود، اما کارآگاه عقیده داشت فعلا نباید سراغ او رفت. روش کاری شهاب همیشه همین بود.

آنقدر صبر می‌کرد و مدرک روی مدرک به دست می‌آورد که متهم آچمز می‌شد.2 همکار بعد از ناهار اول سری به یک بنگاه معاملات ملکی زدند که صاحبش قول داده بود بزودی برای شهاب خانه‌ای مناسب پیدا می‌کند. بعد وقتی بنگاهدار جواب منفی داد، راهی شرکت مهندس کمالی شدند. او که شنیده بود پلیس قبلا به دفتر قمریان رفته و او را سین جیم کرده است شهاب و ظهوری را به اتاقش دعوت و بعد از پذیرایی مختصر برای پاسخگویی به سوالات اعلام آمادگی کرد. کمالی امیدوار بود از رهگذر تحقیقات جنایی او هم به پولش برسد، برای همین هم هر چه که می‌دانست از ریز و درشت تعریف کرد و آخر هم یک کلید طلایی به کارآگاه داد. او یک عکس از جمشید داشت: «این عکس را همان روزی که جمشید ما را در اصفهان سر پروژه قلابی‌اش برد گرفتم تا بعدها دستم خالی نباشد.» کارآگاه بعد از این که دستور تکثیر عکس را صادر کرد، به چند نفر ماموریت داد به شهریار، محل زندگی خانواده کبری بروند و بدون جلب توجه از در و همسایه و کسبه درباره صاحب عکس پرس‌وجو کنند.

ساعت 7 شب بود که یکی از ماموران نتیجه تحقیقات را تلفنی به کارآگاه اطلاع داد. جمشید برادرزاده کبری بود. حالا ابرها کنار رفته و حقیقت آشکار شده بود. کارآگاه شبانه دستور جلب زن خدمتکار را گرفت و دوباره او را پشت میز بازجویی نشاند. کبری در حالی که گریه می‌کرد، اعتراف کرد که وقتی موظف شد با خواهر مریم تماس بگیرد، نقشه‌ای به سرش زد و به دروغ ماجرای تصادف را پیش کشید. بعد از مرگ مریم، برادرزاده خودش را به جای خواهرزاده او وارد خانواده کرد تا این طوری کلاهبرداری کند و به پول برسد ولی جمشید سر او هم کلاه گذاشت و بعد از به جیب زدن پول‌ها فرار کرد. کبری هنگام بازجویی بارها قسم خورد که قرار نبود قتلی اتفاق بیفتد. بعد از حرف‌های این زن، دستور جلب جمشید صادر و او ممنوع‌الخروج شد. تحقیقات کم‌کم داشت به نتیجه می‌رسید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها