نامه هومن را برایتان چاپ می‌کنیم، چون هم شرایط او اورژانسی است هم بین نامه‌هایی که به ما رسیده منحصر به فرد است. نامه را که بخوانید از کم و کیفش باخبر می‌شوید. امیدواریم او را بی‌جواب نگذارید. سلام! من هومن از تهران هستم که این نامه را می‌نویسم. البته اگر سن و سالم را بگویم شاید تعجب کنید و بگویید مگر تو نسل سومی هستی، ولی چون هنوز درگیر مشکلی هستم که در دوران نسل سومی بودنم پیش آمده شاید این نامه من را بتوانید چاپ کنید.
کد خبر: ۲۸۵۶۸۰

من در دوران تحصیل جزو تیزهوشان بودم و خیلی زود وارد دانشگاه شدم. 22 ساله بودم که لیسانسم را گرفتم. بعد هم برای ادامه تحصیل روانه خارج از کشور شدم ولی افسردگی گرفتم و نتوانستم غربت را تحمل کنم. به خاطر همین خیلی زود به ایران برگشتم و ترجیح دادم در همین ایران به تحصیلاتم ادامه دهم، اما چون نشانه‌ها و عوارض افسردگی در من باقی مانده بود و بشدت آزارم می‌داد، خانواده‌ام یعنی در واقع مادر و خواهرانم ‌ پیشنهاد کردند ازدواج کنم. خودم هم چند وقتی بود که به فکر ازدواج بودم و گمان می‌کردم با ازدواج می‌توانم تنهایی‌هایم را پر کنم.

بالاخره آنها دست به کار شدند و از گوشه و کنار سراغ دختری خوب برایم گرفتند. بدبختی اینجا بود که من خودم نه‌تنها هیچ شخص خاصی را در نظر نداشتم، حتی نمی‌دانستم که ایده‌آل‌هایم در رابطه با همسر آینده‌ام چیست؟ به خاطر همین به هر چه که دیگران می‌گفتند، اعتماد می‌کردم و آینده‌ام را به سرنوشت سپرده بودم. بعد از مدتی کنکاش، بالاخره خانواده‌ام دختری را پیدا کردند که از هر نظر مناسب بود. هیچ وقت اولین روز خواستگاری را از یاد نمی‌برم که چه استرسی داشتم و فکر می‌کردم بزرگ‌ترین اتفاق زندگی‌ام در شرف وقوع است. وقتی او را دیدم انگار صد سال بود که می‌شناختمش. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم این ‌دقیقا همان چیزی است که می‌خواستم و به خاطر همین بی‌درنگ تمایل خودم را برای ازدواج با او ابراز کردم. یادم هست در اولین دیدار دونفره‌مان، وقتی به من گفت که دلش می‌خواهد پیشرفت کند و برای رسیدن به آرزوهایش از هیچ راهی فروگذار نخواهد کرد، متوجه منظورش نشدم. فکر می‌کردم منظورش از این حرف‌ها خوشبختی هر دوی ماست. آنقدر محو وجود و حضورش بودم که تمام شرط‌هایش را چشم‌بسته قبول کردم.

مقدمات ازدواج ما خیلی زود فراهم شد و من در 25 سالگی ازدواج کردم. ماه‌های اول همه چیز خوب پیش می‌رفت. من در یک شرکت معتبر مشغول کار بودم و همسرم هم سرش را به درس‌های دانشگاه گرم می‌کرد. بعد من خودم را برای آزمون کارشناسی ارشد آماده کردم و چون روحیه بالایی داشتم و همسرم هم خیلی حمایتم می‌کرد، براحتی در کنکور کارشناسی ارشد قبول شدم. خلاصه در دو سه سال اول ما واقعا خوشبخت بودیم، اما ماجرا از وقتی شروع شد که همسرم لیسانسش را گرفت و من فوق‌لیسانسم را. از آن زمان بود که فشارهای همسرم برای رفتن به خارج از کشور آغاز شد. اما من که یک بار شرایط خارج از کشور را تجربه کرده بودم، حاضر نبودم به هیچ وجه ایران را ترک کنم. من در مملکت خودم زندگی خیلی خوبی داشتم و همه چیز در کنترلم بود حالا برای چه باید زندگی کردن در یک سرزمین بیگانه را امتحان می‌کردم و دوباره خودم را در شرایط صفر قرار می‌دادم؟ اما گوش همسرم به این حرف‌ها بدهکار نبود. اوایل فکر می‌کردم به خاطر درس می‌خواهد به خارج از کشور برود، ولی کم‌کم متوجه شدم که او اصلا به خاطر این با من ازدواج کرده که به خارج از کشور برود. در واقع او می‌دانست که من راحت می‌توانم بورسیه شوم و امکان مهاجرت برایم وجود دارد، به خاطر همین بی‌درنگ به درخواست ازدواج من پاسخ مثبت داده است. با فهمیدن چنین واقعیتی تمام زندگی بر سرم آوار شد. آن قصر رویایی که با وجود همسرم برای خودم ساخته بودم به ویرانه‌ای بدل شده بود و من نمی‌دانستم با چنین واقعیتی چطور باید برخورد کنم. بالاخره مجبور شدم از همسرم بخواهم بین من و رفتن یکی را انتخاب کند و تازه آن زمان بود که معنی حرف‌های روز اولش را فهمیدم؛ آنجا که گفته بود برای رسیدن به هدف از هیچ راهی فروگذار نمی‌کند. به من گفت که خیلی وقت است انتخابش را کرده است؛ حتی پیش از آن که من در زندگی‌اش پیدا شوم. او همیشه به رفتن فکر می‌کرده و تمام برنامه‌های زندگی‌اش را بر اساس رسیدن به چنین هدفی چیده است. به خاطر همین مسلم است که بین رفتن و من،‌ رفتن را انتخاب می‌کند. این طور بود که ما از هم جدا شدیم؛ در حالی که من حتی از روز اول هم بیشتر او را دوست داشتم و عاشقش بودم.

نمی‌خواهم برایتان نقل کنم که چه روزهای تلخی را گذراندم. نمی‌خواهم بگویم که چند بار تا مرز خودکشی پیش رفتم و اگر مراقبت‌های خانواده‌ام نبود حتما این کار را می‌کردم. کارم را از دست دادم و آن قدر در اندوه خودم غرق شدم که همه از من قطع امید کردند. بعد از چند سال، به کمک یک مشاور خیلی خوب توانستم به زندگی برگردم. مشاورم به من گفت اولین کاری که باید بکنم این است که درسم را ادامه دهم. من هم عزمم را جزم کردم. چاره دیگری نداشتم. باید این کار را می‌کردم وگرنه کارم حتما به جنون می‌کشید. اوایلش درس خواندن برایم خیلی سخت بود، ولی کم‌کم موضوع برایم جدی شد. حالا چیزی غیر از همسرم پیدا کرده بودم که به آن فکر کنم. خلاصه توانستم دوباره در یک رشته نزدیک به رشته قبلی خودم در مقطع فوق لیسانس قبول شوم و این برایم خیلی خوشحال‌کننده بود. اما حالا، درست زمانی که دوباره زندگی‌ام به روال عادی‌اش برگشته و من توانسته‌ام تا حدی با خودم کنار بیایم، همسرم به ایران بازگشته است. وقتی خبرش را که البته خانواده‌ام سعی می‌کردند از من مخفی کنند شنیدم، انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. دوباره برگشتم سر جای اولم. مخصوصا این که به گوشم رساندند همسرم هم حسابی پشیمان است و اصلا به خاطر من به ایران برگشته است، اما خانواده‌ام حتی زیر بار این نمی‌روند که در مورد همسرم صحبت کنند. او تا به حال به روش‌های مختلف سعی کرده با من صحبت کند اما من نمی‌توانم این کار را انجام دهم. نمی‌دانم چه می‌خواهد بگوید و اصلا چرا می‌خواهد دوباره با من ارتباط برقرار کند؟ اگر شکست خورده باشد و حالا از سر ناچاری دوباره بخواهد با من زندگی کند چه؟ اگر دوباره گولم بزند؟ با خانواده‌ام چه کنم که حاضر نیستند در هیچ شرایطی، حتی برای یک ثانیه او را ببینند؟‌ خلاصه که حالم اصلا خوب نیست. امیدوارم شما کمکم کنید و بگویید چه باید بکنم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها