برای حضرت علی‌اکبر رشید و برای واقعه کربلا

نیزار گواه است

از عشق بپرسید که با یار، چه کردند! با آن قد و بالای سپیدار چه کردند از هرزه علف‌های فراموش بپرسید با خاطره آن گل بی‌خار چه کردند
کد خبر: ۲۷۴۵۵۱

از چاه بپرسید، همان چاه مقدس

با ماه، همان ماه شب تار چه کردند

ای کاش که از حنجره باد بپرسید

با قاصدک سوخته، اشرار چه کردند

اصلا بگذارید خود آب بگوید

با چشم و دل و دست علمدار چه کردند

اصلا بگذارید که خورشید بگوید

خورشید بگو با سر سردار چه کردند

نیزار گواه است که با خوب‌ترین‌ها

این قوم خطا رفته تاتار چه کردند

بیعت‌شکنان نقشه کشیدند و دوباره

با ذریه حیدر کرار چه کردند

ای قامت افراشته در سجده بسیار!

لب‌های عطش با تب بسیار چه کردند

نیلوفر پژمرده شب‌های خرابه!

با بغض تو ای ابر سبکبار چه کردند

در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل

ای اشک! به یاد آر، به یاد آر چه کردند

لب وا کن و حرفی بزن ای سنگ صبورم

با یاس، میان در و دیوار چه کردند

در طاقت من نیست که دیگر بنویسم

با قافله و قافله سالار چه کردند...

سارا جلوداریان

برد و باخت

باختن، بردن، چه فرقی داشت؟! من نشناختم

تا کدامین رویش افتد، سکه‌ای انداختم

از چه می‌جنگی تو با من؟ من که همچون گردباد

خاک بر سر کردن خود را علم افراختم

برنشاندم در کمانم شاخه‌ای گل جای تیر

آرشی از خویش آرش‌تر از آرش ساختم

نقش خود جستم در این سه: زاغ و روباه و پنیر

تا کدامش را گزینم، قصه‌ها پرداختم

هم نبودم با تو، هم بودم، که همچون گرد راه

یک قدم دور از تو تا می‌تاختی، می‌تاختم

بر سرافرازیم بس بود این که فهم کس نشد

من چه‌ها را بردم آخر، من چه‌ها را باختم

سعید حیدری

مترسک

همیشه عاشق پرواز بادبادک بود

همان که در سر هر مزرعه مترسک بود

سکوت در دل او تا همیشه می‌رقصید

اگرچه کاه نگاهش، پر از چکاوک بود

شناسنامه او را کسی نمی‌دانست!

ولی برای درختان همیشه کودک بود

برای مزرعه‌ها چون عروسک کاهی

برای چشم کلاغان شبیه بختک بود

دهان نداشت ولیکن نسیم و نخ می‌خواست

دلش شبیه قدم‌های بادبادک بود

***

شبی پرید و از اینجا به آسمان‌ها رفت

مترسکی که به فکر عروج لک‌لک بود...

مهدی آذری

تار و پود

آه ‌ای دختران قالیباف

قالی بخت‌هایتان بی‌دار

و زمان هم کشیده از سختی

بین عشق و دل و شما دیوار

باغ قالی همیشه رنگین است

خونتان جویبار این گلزار

طرح مانای عمرتان جاریست

همچنان روی پرده پندار

دختری از تبارتان می‌گفت

قصه خود به نرگسی بیمار

سهمی از عشق ما نمی‌خواهیم

عشق ما را نبوده است انگار

عشق در دل گزیند آخر جای

دل ما لابه‌لای پود و تار

دل ما نزد لاله قالی

دل ما پهن در کف تالار

اروجعلی شهودی

پترس

فرار کن پترس!

دستانت را از دهان زندگی بکش

که می‌خواهد جیغ بزند!

فرار کن...

از تمام گنجشک‌های صیاد

گربه‌های ترسو!

از قاتلان بی‌گناه

با شاخ‌های فرو نشسته

در بستر تفکرات ساده‌شان!

فرار کن!

***

دستان معشوقه کوچکت را

با دامن سیاه پرچین

که مرغ‌های باردار را دانه می‌دهد ببوس!

او هر سال پروانه‌های مونس سبزی و سرور می‌آورد

و حسدت روزنه‌ای کور می‌کند

که تو دست در دستانش داری!

رهایش کن!

این سرودی نبود

که با صدای سوشیانت سر دهی

و دست‌های نر و ماده را شیر طهارت بریزی!

معشوقه‌ات نگاه‌های مصورت را بر دیوار قاب کرده

و می‌داند

که تو با کوله‌باری پر از

تپش‌های غاز‌های وحشی

و ریشه‌های بارور رعد و برق

سر می‌رسی!

صدایش را بشنو...

فرار کن پترس!!!

پریا شجاعیان

برای امام جواد(ع)‌

ای‌آیه نهم

شب بغض کرده خستگی این سپیده را

خورشید غم گرفته بی‌تو دمیده را

ذیقعده‌های چشم شما گریه می‌کنند

این شهرهای خلوت ماتم رسیده را

ای آیه نهم که بچیند از آسمان

زیتون چشم‌های تو، تین نچیده را

مولا که سهم غربت تلخ تو کرده‌اند

از درد و داغ، هر چه خدا آفریده را

مولا ببار در شب این خشکسال قرن

و اشک باش این همه بغض تکیده را

هفت آسمان به شرق تو ایمان می‌آورند

و سجده می‌کنند خدای ندیده را

مولای جود، حنجره بخششی مگر

انگورهای سرخ و انار رسیده را؟

دیگر امام من، به تماشا چه حاجت است

در کوی دوست مردم خلوت گزیده را؟

رباب طاهری

برای امام موسی کاظم(ع)

گونه گندم‌گون!

تصویری از تو در قلمم ریخت،مردی که در کدورت مردم

خوابانده شعله غضبش را، در پشت مخملین تبسم

کافی نبود، این همه اما باید که اعتراف کنم من

از چشم خود نخواسته بودم، کامل ببیندت به تجسم

تا این که در شبی متراکم، خود را در اضطراب فشردم

رفتم به قعر ساکت تاریخ، دیدم تو را به حال تلاطم

گندم به گونه‌های تو ماند، گندم که گونه‌ای است، از آتش*

آتش کنار دست تو طفلی است، با چهره‌ای به گونه گندم

هر گاه می‌خوری غضبت را، اشک فرشته راه می‌افتد

آیینه‌‌ها به یاد ندارند، روی تو را بدون تبسم

دستانت از کمرکش خورشید، خود را به جنگ ابر سپردند

حتی شکنجه هم نتوانست، وادارشان کند به تفاهم

زنجیرها شمرده شمرده، ‌با سجده‌ای به پات می‌افتند

من راه را درست رسیدم؟ اینجاست، راز خانه هفتم؟

دست مرا بگیر! که شعرم،‌ بی‌تو پرنده‌ای است هراسان

یا می‌خورد به پنجره‌ای محو، یا می‌رسد به قافیه گم

من شهد گرم این غزلم را، از دست مهربان تو خوردم

حق با تو بود، در طلب عشق، با تشنه‌هاست، حق تقدم

‌ *در روایات آمده امام کاظم(ع)‌ چهره‌‌ای گندمگون داشته‌اند

مرتضی حیدری آل‌کثیر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها