برای بچه‌های امروزی فهمیدن واژه نوستالژی سخت است و برای بزرگ‌ترها هم بسیار دشوار است که به آنها توضیح دهند که نوستالژی یک جور دلتنگی برای گذشته است؛ گذشته دوست‌داشتنی و پر از خاطره.
کد خبر: ۲۶۴۵۳۳

شاید بچه‌ها مثل بزرگ‌ترها به گذشته وابسته نیستند، چون هنوز گذشته آنها قطور نشده و آنها لحظه حال را به همه گذشته‌ها و آینده‌های نیامده ترجیح می‌دهند؛ چون در «اکنون» به آنها خیلی خوش می‌گذرد اما دیر یا زود آنها هم بزرگ می‌شوند و مجبور خواهند بود برای فرار از تنگناهای اکنون گاهی به گذشته فرار کنند اما آیا آنها گذشته خاطره‌برانگیز دارند که به آن پناه ببرند؟ مثل غروب آن روزی که من با دیدن کتاب «جم جمک برگ خزون» به گذشته فرار کردم و ترجیح دادم در میان قفسه‌ای پر از کتاب کتابفروشی به گوشه‌ای دنج بروم و این کتاب کوچک با آن جلد قرمز خوشرنگش را که با طرح‌های کودکانه مصور شده بود، در میان دستانم بفشارم و با عجله شروع به خواندن این شعر کنم: «دویدم و دویدم؛سر کوهی رسیدم؛ دو تا خاتون دیدم؛ یکیش به من آب داد....» شعر را با صدای بلند می‌خواندم و گاهی نگاهی به دخترم که کنارم ایستاده و با تعجب به من زل زده بود، می‌انداختم.

دخترکم نمی‌دانست من از چی این کتاب و شعر خوشم آمده که چنین به‌وجد آمده‌ام. نیمکت کتابفروشی جای خوبی بود که روی آن بنشینم و برای دخترم تعریف کنم که وقتی بچه بودم، این شعر یکی از بهترین اشعاری بود که می‌توانست لحظات شادی را برایم به وجود بیاورد، به او گفتم که من با ریتم تند این شعر دور باغچه می‌دویدم و آن را با صدای بلند می‌خواندم و هر چه ریتم شعر تندتر می‌شد، سرعت من هم بیشتر می‌شد، بعدها این شعر تبدیل شد به شعر مسابقه دوومیدانی بچه‌های محل که از این سر کوچه تا آن سر کوچه با هم مسابقه می‌دادند... من با اشتیاق از این شعر و بقیه شعرهای کتاب می‌گفتم که برای من و همسن و سال‌های من دنیایی پر از خاطره بود، اما دختر من متوجه نمی‌شد که چرا باید یک شعر که به گفته او دهاتی هم بود، اینقدر مرا ذوق زده کند.

نوستالژی و خاطره بازی مخصوص شهرنشینانی است که با دنیای کودکی خود فاصله زیادی گرفته‌اند اما کودکان امروز که در کلانشهری مانند تهران زندگی می‌کنند آینده خود را از هم‌اکنون می‌توانند تصور کنند.

همان‌طور که روی نیمکت نشسته‌ام آخرین شعر کتاب را می‌خوانم: «تو که مهتاب بشی بر من بتابی...» به اطراف نگاه می‌کنم دخترم کنار قفسه لوازم‌التحریری ایستاده است که لوازمش با مارک خارجی او را وسوسه می‌کند تا چند تایی از آنها را بخرد. من می‌مانم و خاطره این شعر خوب: «خره خراطی می‌کرد... اسبه عصاری می‌کرد... شتره نمدمالی می‌کرد.» من می‌مانم و این پرسش که فردا ما با این کودکان بی‌خاطره چه باید بکنیم؟ آیا آنها می‌توانند برای ما تکیه‌گاه‌های خوبی باشند؟

طاهره آشیانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها