کد خبر: ۲۳۹۳۶۸

 مادرش هر چقدر می‌گفت که مدرسه جای خوبی است، اگر به مدرسه نروی نمی‌توانی در آینده شغل خوبی برای خود داشته باشی مثلا دکتر یا مهندس یا معلم بشوی و نمی‌توانی قصه‌های خوب بخوانی، مادر تصمیم گرفت برای سارا قصه‌ای تعریف کند تا بلکه از شنیدن قصه یاد بگیرد که به مدرسه برود. مادر سارا را صدا کرد و گفت دخترم بیا تا برایت یک قصه تعریف کنم. بعد از چند دقیقه پیش مادرش رفت و مادر، قصه را شروع کرد. مادر گفت تو باید خوب به این قصه گوش کنی. سارا گفت باشد. در زمان‌های قدیم یک دختری به نام گلی زندگی می‌کرد. او هم مثل تو دلش نمی‌خواست به مدرسه برود. اما یک روز تصمیم گرفت سری به مدرسه بزند و با خود فکر کرد که بچه‌ها در مدرسه چه کار می‌کنند. به طرف مدرسه دوید وقتی وارد حیاط مدرسه شد دید که بچه‌ها، هم در مدرسه درس می‌خوانند و هم بازی و تفریح می‌کنند. گلی از آن روز به بعد تصمیم گرفت که به مدرسه برود و باسواد شود اما دخترم! یک دختر دیگر که دوست گلی بود آن دختر لی‌لی نام داشت. لی‌لی اصلا نمی‌خواست حتی پایش را در مدرسه بگذارد. هر چه گلی به او می‌گفت بیا با هم به مدرسه برویم و باسواد شویم فایده‌ای نداشت، سال‌ها گذشت و گذشت تا این که هم گلی و هم لی‌لی بزرگ شدند و همدیگر را کمتر می‌دیدند. به همین خاطر گلی بعضی وقت‌ها برای دوست خود یعنی لی‌لی نامه‌ می‌نوشت. اما لی‌لی که خواندن و نوشتن بلد نبود. پس از دیگران تقاضا می‌کرد که نامه را بخوانند و جواب نامه را بنویسند.

دخترم! لی‌لی از این که بی‌سواد بود خجالت می‌کشید و از این کار خود پشیمان شده بود. چرا؟ چون به مدرسه نرفته بود.

اما سارا، دیگر برای پشیمان شدن لی‌لی خیلی خیلی دیر بود. گلی هم باسواد شده بود و فرد مفیدی برای جامعه، یکی از روزها که لی‌لی از خانه خارج شده بود پیرزنی به او نزدیک شد و پس از سلام به لی‌لی گفت: «دخترم از شما خواهش می‌کنم که این نامه را برای من بخوانید. «لی‌لی که از خجالت سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و گفت: «مادرجان من نمی‌توانم چون بلد نیستم.» پیرزن گفت: «خدا مرگم بده مادر تو به این جوانی چرا سواد یاد نگرفتی؟» از آ‌ن روز به بعد لی‌لی تصمیم گرفت که باسواد شود و از دوست خود گلی کمک خواست. گلی هم از این حرف او بسیار خوشحال شد و هر روز به او درس یاد می‌داد. وقتی لی‌لی می‌دید می‌تواند بخواند و بنویسد خیلی خوشحال شد. او از دوست خود تشکر کرد. لی‌لی دیگر باسواد شده بود. دختر خوبم! سارا می‌بینی که به مدرسه رفتن چقدر خوب است. وقتی مادر این قصه را تمام کرد سارا کوچولو قصه ما تصمیم گرفت به مدرسه برود. تا باز شدن مدرسه‌ها چند روز مانده بود. بالاخره آن چند روز هم تمام شد و سارا همراه مادرش پا به دنیای مدرسه و کتاب و دفتر گذاشت.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها