کد خبر: ۲۳۲۶۱۴

بفرما! صد سال است که در صحن سیاره ما خین و خینریزی جایی نداشته حالا شما منت گذاشتین سر ما و بچه‌های این صفحه، دارین متنهای نابی می‌فرستین که واقعاً باید قدرشون رو بدونیم!! می دونی لحن و کلا‌می که به کار می بری ، چه تصویری ازت تو ذهن مخاطب میسازه ، مادر؟

محمد جواد جانفدا: حتماً با خودتون می‌گین نه به دفعه پیش که این‌قدر ناراحت بود و به قول خودتون چوب ورداشته بود، نه به این بار که پسرخاله شده. می‌خواستم بگم خب به ما جوونا هم حق بدین. دوست نداریم کسی تو ذوقمون بزنه. بعضی وقتا هم توقع نداریم از بعضی کسا! منظورم رو که گرفتی؟ می‌دونستم مطلبم رو چاپ می‌کنین چون نشریه‌تون حرف دل خیلی‌ها رو چاپ کرده...

آدمای حساس جواد جان، به جایی که باید و شاید نمی‌رسن. برای یادگیری و پیشرفت، بیخیالِ تو ذوق خوردن شو و حساسیتهات رو تو این زمینه بذار رو قسمت کم یا در حد ناچیزش (اگه از من می‌شنوی.)

نوشمک 23 ساله از کرج: ...نون این بچه رو کی آجر کرد؟ علیرضا کریمی مقدم رو می‌گم که چه نقاشیهای قشنگی می‌کشید... بابا من رابطه عاطفی برقرار کرده بودم با طرحهای قشنگ و طنزش. حالا تا ما از کارای یکی خوشمون اومد زدین سر به نیستش کردین؟ ببین، اگه کار بدی کرده ما حاضریم ضمانت بذاریم برگرده سرکارش‌ها. قول می‌ده پسر خوبی باشه...

این داش علیرضا و طرحهاش رو که همه ما دوست داریم خواهر من، ولی نه چند وقت بود یه تنوعی تو صفحه نبووووود... مام که تهِ تنوع‌طلبیییییی...! یه تعداد زیادی از بروبچ هم پیشنهادایی درباره طرحهای توی صفحه داده بودن و آره و اینا، (از اون مهمتر هم این بانو هن... که بهش گفتیم توطئه کنه علیه سردبیر، خیر سرش رفت توطئه کرد، توطئه‌ش فرود اومد رو سر این علیرضای عزیز برادر!) گفتیم حالا که عزیز برادر یه کم سرش شلوغ شده و وقت کمتری برای طرحهای بروبچ پیدا می‌کنه، یه تست بزنیم موقت، ببینیم چی‌کار می‌شه کرد که تنوعی بشه. شما نگران نباش، اگه دیدیم پامون کجه، می‌ریم گردنمون رو کجکی می‌گیریم پیش همین علیرضا جان قند عسل، می‌گیم به بزرگواری خودش ما رو ببخشه و دوباره طرحاش رو بریزه تو صفحه. گمونم اون‌قدر آدم باحالی باشه که رومون رو زمین نندازه (یعنی می‌اندازه؟!!.)

حامد رستمی 17 ساله از قروه: (آدم بی‌تفکر:) راستش رو بگو ببینم با علیرضا کریمی مقدم چیکار کردی؟ نکنه باهاش دعوات شده؟ ها؟ چرا دیگه تو صفحه طرح‌هاش چاپ نمی‌شه؟ زود باش راستش رو بگو( /آدم باتفکر:) پاسخگو جان، عزیزم، چرا دیگه از طرحهای آقای علیرضا کریمی مقدم خبری نیست؟ آخه چند هفته‌س که طرحی ازش چاپ نشده. طرحهاش قشنگه و من خیلی اونا رو دوست دارم.

(آدم معمولی:) ما آدمای معمولی، وقتی به یه چیزی عادت می‌کنیم، همچی یه نمه که چه عرض کنم، این همه نمه!! سخته واسه‌مون که ترک عادت کنیم! به همین دلیله که با هر خلاقیت و تنوعی معمولا، با مقاومت و اما و اگر کنار می‌یایم (بعضی وقتهام که اصلا کنار نمی‌یایم!!.) اولین روزهایی که علیرضا جان طراحباشی رو گفتیم واسه این صفحه طرح بزنه یادتون هست؟ چقدر مقاومت شد رو یه همچی تغییری؟! هی ما گفتیم بابا عادت رو بذارین کنار...

نادر از همین حوالی: ... ما کلی خودمون رو سانسور می‌کردیم که نگیم این صفحه واسه جووناست و سبک کارهای آقای کریمی با این صفحه جور نیست، خوب شد بالاخره خودتون دست به کار شدین و...

جواب آزمایش که به دستمون برسه یه وقت دیدی باز طرحهای طراحمون اومد تو کار!! پس حواست باشه که‌شاید غیبتش موقت باشه ، شایدم نه ! ضمنا ما تو این صفحه هم از نوجوونها نامه داریم، هم از جوونا، هم میانسالا، هم حتی بزرگسالان و غیره! فاصله سنی و فکری رو داری؟ باس دل همشون رویه جوری به دست بیاریم دیگه.

ماجده 17 ساله از بهشهر: ما آدمها تو هر دوره‌ای از زندگیمون از کودکی گرفته تا بزرگسالی، به افراد یا چیزهایی وابسته می‌شیم که فقط مختص همون دوره زندگیمونه و از دست دادنشون هم واسه‌مون سخته. اما بعد از یه مدتی که به هر دلیلی از دستشون دادیم فراموشش می‌کنیم و انگار نه انگار که تو زندگیمون به چنین چیزی یا شخصی وابسته بودیم! این دلبستگیها و وابستگیها تو دوره نوجوونی و جوونی اوج می‌گیره...

گلبرگ 15 ساله: من از دوران جوانی (یعنی دوران راهنمایی) صفحه بروبچ رو می‌خونم. الان چند ماهیه به خاطر یه چیزایی نتونستم این صفحه رو بخونم. چرا بروبچ این‌قدر عوض شده؟... آخرین بار یه چیزایی می‌گفتن درباره ف.حسامی. نکنه پاسخگو عوض شده و ما خبر نداریم؟ شایدم هیچی عوض نشده و فقط دید من به زندگی عوض شده؟

این صفحه البته یه چند شماره‌ست که زمزمه‌های تعطیلی یا کم کردن صفحاتش به گوش می‌رسه و هنوز سردبیره که داره مقاومت می‌کنه. می‌گن نامه‌ست دیگه!! چه معنی می‌ده دو صفحه از ضمیمه رو باهاش پر کنین؟!! یه امتیاز «جیم» هم می‌ذارن پاش و خلاص! اما سردبیری که حجم نامه‌ها رو دیده، پاسخگوی تلفنهای پرشمار بروبچ بوده در غیاب پاسخگو، از توجه زیاد مخاطبانی فراوان به این صفحه هم خبر داره هی توضیح می‌ده و هی نمی‌دونیم فایده‌ای خواهد داشت یا که نه! خلاصه که یه وقت دیدین به جای دید شما به زندگی، سردبیر از توضیح خسته شد ودید مسوولا‌ن بالاترعوض شد، یا شایدم به جای نوشته‌های بروبچ مطالب باری به هر جهت چاپ شد و خلاص. در غیر این صورت هم، پاسخگو وقتی بیخبر عوض شده که اون نشونی ایمیل پایین صفحه 15 دیگه چاپ نشه یا یه ایمیل دیگه جاش رو بگیره و خلاص.

حدیث مطالبی: 16 دی متنی از من چاپ شد که با این جمله شروع شده بود: «مثل یه جاده طولانی می‌مونه...» شما هم در جواب گفته بودین چی مثل جاده طولانیه؟... شما با حذف جمله آخر، عمداً یا غیر عمد، خواستین یه جوابی هم واسه خودتون جور کرده باشین. جمله آخر این‌جوری بود: «آخر این جاده یه تابلوی بزرگ دور زدن ممنوعه» که کاملا مشخصه منظور، زندگیه. ممکن بود اشاره مستقیم رغبتی به خوندن ایجاد نکنه چون متن خودش واضح و روشنه. رفیق عزیز، از شما که «معمولاً آدمی هم نیستی که همین جور گتره‌ای و بدون در نظر گرفتن جوانب یه تصمیمی بگیری» انتظار بیشتری می‌ره. با تشکر همیشگی.

من که قهر کرده‌م و رفتم تو گوشه تنهایی خودم نشسته‌م دارم گریه می‌کنم و هی هم با خودم می‌گم: من دنبال جور کردن جواب واسه خودم می‌گردم؟! من؟ من؟!! حالا یه بار عجله داشتم، خواستم چند تا هندوونه‌ای رو که با یه دست زیر بغل زده بودم زود به مقصد برسونم!! آدمی که منو می‌شناسه دیگه چرا این‌جوری بگه؟ حالا‌ که دارم گریه میکنم به جای خوندن جواب من، بیا جواب مامانم اینا رو بخون که داره می‌گه: اون قید «معمولا» رو که اول جمله بچه‌ش اومده می‌بینی؟ رفیق عزیز، از شما که دفعه اولتون نیست با یه همچی پاسخگویی آشنایین، یه این‌قد انتظار هم نمی‌شه داشت یعنی؟ تفاوت معنای قیدهای معمولا و اغلب و همیشه رو که دیگه می‌دونین، نمی‌دونین؟ بچه من حتی نگفته اغلب، گفته معمولا که از اغلبم کمتره!! خب لابد اون دفعه هم جزو غیر معمولاش بوده دیگه!! حتما باس بزنین تو ذوق بچه؟! ایششششش!

یه دختر عشق ورزش: ...اگه رسیدی و وقت داشتی، به پیامهای 30 حرفیم جواب بده. کلی زحمت کشیده‌م تا نوشتمشون. به اون آباجی خانم، زینب فخار هم بگو احتمال این‌که کف‌بینی‌هات درست از آب در بیاد هست. شاید به جای 81 سال یه 8-7 سال دیگه هم عمر کنم. یه نگاه هم بنداز ببین دست به قلمم چطوره: «بادهای دلتنگی می‌وزند و خزان، در خوابی بی‌محتوا سپری خواهد شد و گرم خواهند کرد گذشته‌ها را و رنگها به سجده خواهند آمد...»

اظهار نظر درباره متنت رو به حدیث مطالبی واگذار می‌کنم که بعد از تخصص درحسابداری و کامپیوتر مهندسی آبیاری! متخصص کشف رغبت به خوندن شده و خودش تنهایی می‌تونه کاملا مشخص کنه که منظور از جملات بالا چیه!! هه‌هه‌هه! اما فعلا پیام 30 حرف من رو بخون تا بعد: «دی که گذشت، 18 سالگی و تولد گذشته مبارک!»

مداد گلی از مشهد: ...رو تمام کتابهام چاردیواری رو گذاشته‌م و تند و تند دارم از ذوق دل کوچیکم حد می‌گیرم (با این‌که به بی‌نهایت میل می‌کنه!.) ممنون می‌شم اگه شما پاسخگوی محترم (حالا اگه دوست داشتی با چاپ نوشته‌هام) مشتقش رو بگیری. اون‌وقت منم تابعش رو طوری مرتب می‌کنم که فقط سیر صعودی داشته باشه و هی همین طور زیادتر بشه!

طنز باحالت که باحال بود اما خب، آخه خیلی زیاد بود! پس به جای مشتق، یه مشق شب بهت می‌دم یه بار از روش بنویس: تابع نوشته‌هات رو طوری مرتب کن که تو تعداد زیادتر بشه نه تو حجم هر نوشته.

شب جنگلبان: ...چاپ عکس بروبچ از یه جهت خوبه و از یه جهت نه. خوبه که ما می‌دونیم این مطلب رو کی نوشته اما خوب نیست چون من خودم به‌شخصه از بروبچ تصویری برای خودم ساخته بودم که با دیدن عکسشون خراب شد. دلم می‌خواست همون تصور خودم رو درباره‌شون داشتم... می‌خوام به «مطرود» هم بگم خوشحالم که با جواب نامه‌هامون خوشحال شده. او در نامه‌ش نوشته بود: «نمی‌دونم دوستان، من رو چطور فرض کردن.» می‌خوام بگم می‌دونم که نامه من هیچ کمکی بهش نکرده ولی اون رو همون طوری احساس کردم که تو نامه‌ش نوشته بود. تو نامه دومی که نوشته بود خیلی ناامید بود، احساس کردم کسی که این طور مشکلاتش رو بیان می‌کنه و کمک می‌خواد وظیفه ماست که کمکش کنیم. حتی اگه بدونیم هیچ کاری از دستمون برنمی‌یاد...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها