لحظه به لحظه یک جنایت از زبان متهم به قتل

نگذارید عاقبت‌تان مثل من شود

قصاص؛ این تصمیم 5 قاضی شعبه 71 دادگاه کیفری استان تهران برای سرنوشت جوانی به نام فرزاد است. او به خاطر قتل یک راننده مسافرکش مستحق چنین مجازاتی شناخته شده است. جلسه دادگاه که به پایان می‌رسد، حضار یک به یک اتاق را ترک می‌کنند. فرزاد می‌ماند و همدستش و سربازان محافظ. قضات دادگاه هم وارد شور می‌شوند.
کد خبر: ۲۰۳۵۰۷

روی صندلی کناری متهم که می‌نشینم سر تا پایم را برانداز می‌کند و با نگاهش می‌فهماند از حضورم ناراضی است. دقایقی به گفتگو و مذاکره می‌گذرد تا بالاخره راضی می‌شود سوالات را پاسخ بدهد. او درباره این که آیا با نقشه قبلی مرتکب قتل شده است، می‌گوید: «هدف من و جمشید فقط سرقت ماشین بود. می‌خواستیم راننده را زخمی کنیم، اما ضربات چاقوی من باعث مرگ او شد. »

فرزاد در حالی راننده مسافرکش را به قتل رساند که از پیش او را نمی‌شناخت و برایش فرقی نمی‌کرد چه کسی در طعمه‌اش قرار بگیرد. او توضیح می‌دهد: «من و جمشید از راننده خواستیم ما را دربستی به قم برساند. اصلا برایمان فرقی نمی‌کرد طرف چه کسی باشد فقط ماشین را لازم داشتیم نه این‌که بخواهیم آن را بعد از سرقت بفروشیم. هدف‌مان این بود که از خودروی مسروقه برای قاچاق مواد مخدر استفاده کنیم.»

نقشه دو دوست برای قاچاق مواد مخدر از برنامه‌ریزی‌ دقیق آنها و مدت‌ها تفکر روی این موضوع حکایت می‌کند. فرزاد در پاسخ به این سوال که چطور چنین طرحی به ذهن‌شان خطور کرد، این طور جواب می‌دهد: «جمشید از دوستان قدیمی‌ام بود. او قصد داشت کاری کند که یک شبه پولدار شود به همین خاطر هم پیشنهاد داد از جیرفت مواد مخدر به تهران بیاوریم و بفروشیم، اما من به او گفتم برای چنین کاری به ماشین احتیاج داریم. خودمان بی‌پول بودیم و خودرویی نداشتیم به همین دلیل هم به فکر سرقت افتادیم.»

متهم با دکمه‌های لباسش بازی می‌کند تا کمی بر اعصابش مسلط شود. سعی می‌کند آرامشش را دوباره به دست بیاورد تا توضیح دهد جمشید چطور و چرا تصمیم گرفته بود یک‌شبه پولدار شود و او چرا با دوستش همراه شد. فرزاد بغض‌اش را که فرو می‌خورد، نیم نگاهی به همدستش که سه صندلی آن طرف‌تر نشسته است، می‌اندازد و می‌گوید: «جمشید با پدر و مادرش دعوا کرده بود. ظاهرا بحث‌شان بر سر این بود که جمشید  توانایی اداره زندگی‌اش را ندارد. در پی این دعوا جمشید خانه‌شان را ترک کرد. وقتی پیش من آمد از لحاظ روحی  روانی خیلی پریشان و بدحال بود. گفت می‌خواهد به خانواده‌اش ثابت کند توانایی انجام هر کاری را دارد و می‌تواند به هر چه که می‌خواهد برسد. از طرفی من هم مشکل مالی داشتم. بیکار بودم و دنبال کاری پردرآمد می‌گشتم. این طور شد که با هم همدست شدیم.»

فرزاد همان‌طور که داستان جنایت را سطر به سطر و صفحه به صفحه پیش می‌برد، به لحظاتی قبل از وقوع قتل می‌رسد و می‌گوید: «نزدیک فشافویه بودیم که از راننده خواستیم کنار جاده نگه دارد. گفتیم می‌خواهیم کراک بکشیم، او هم بدون هیچ اعتراضی نگه داشت. ما هم مواد کشیدیم و سوار شدیم. فرصت مناسب برای اجرای نقشه‌مان فرا رسیده و همه چیز آماده بود. جاده خلوت بود و  این طور شد که دست به کار شدیم.»

با این جملات متهم، نقش مصرف مواد مخدر و اعتیاد  در این جنایت هم هویدا می‌شود. دو دوست در شرایطی برای سرقت اتومبیل سمند نقره‌ای رنگ راننده دست به کار شدند که تحت تاثیر کراک قرار داشتند. فرزاد نحوه قتل را این‌طور تشریح می‌کند: «جمشید در صندلی عقب نشسته بود او  یک رشته طناب از قبل برداشته بود. موقعی که با اشاره به هم فهماندیم وقتش رسیده است، او طناب را از پشت دور گردن راننده انداخت و فشار داد. مرد میانسال تقلا می‌کرد و سعی داشت خودش را برهاند و با ما درگیر شود، در این لحظه من چاقویم را در آوردم و چند ضربه به او زدم و وی را به بیرون پرت کردیم. آن موقع راننده جان باخته بود.»

پس از قتل دو دوست به سمت قم گریختند و مدتی پنهان شدند تا این که بالاخره به دام افتادند،‌ فرزاد با آن دستش که آزاد است روی دستبند و دست دیگرش می‌‌زند و همان‌طور که پاهایش را تاب می‌دهد و روی صندلی جابه‌جا می‌شود درباره نحوه دستگیری‌شان توضیح می‌دهد: «با جمشید قرار گذاشتیم مدتی ماشین را جایی مخفی کنیم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. جمشید سمند را به جیرفت برد و به پسر عمویش سپرد. 11 ماه از قتل گذشته بود که ظاهرا ماموران گشت پلیس به صورت کاملا اتفاقی ماشین را در حیاط خانه پسر عموی جمشید پیدا کردند و بعد از آن ما دستگیر شدیم. هر چند اول نمی‌خواستیم قتل را گردن بگیریم،‌ چون ماشین مقتول پیدا شده و پسر عموی جمشید ما را لو داده بود، ‌چاره‌ای نداشتیم. بعد از آن هم صحنه جرم را بازسازی کردیم. چند باری در دادسرا بازجویی شدیم و آخر سر هم ما را به زندان فرستادند.»

درباره زندان و شرایطش در آنجا که می‌پرسم، سرش را پایین می‌‌اندازد، آهی می‌کشد و با صدایی گرفته و غمگین می‌گوید: «سخت است خیلی سخت. لحظه‌ای که وارد زندان شدم وحشت کردم. ترسیده بودم. تا قبل از آن زندان را تجربه نکرده بودم. همه مجرمان حرفه‌ای بودند. برخوردشان بد بود. از خانواده‌ام دور شده بودم. دیگر نمی‌‌توانستم آزادانه رفتار کنم. واقعا حبس سخت است. آدم باید تا می‌‌تواند کاری کند که سر و کارش به زندان کشیده نشود. آدم چنان احساس غربت می‌کند که گریه هم آرامش نمی‌کند. حالا شرایط من که خیلی بدتر بود و می‌دانستم آزاد شدنی نیستم.»

دانه‌های اشک از گوشه چشمش سرازیر می‌شود. لرزشی در صدایش احساس می‌شود دور و اطراف را نگاه می‌کند و دوباره با بازی کردن با دکمه‌های لباسش سعی می‌کند خودش را آرام کند، درباره وضعیت جمشید می‌پرسم و او پاسخ می‌‌دهد: «شرایط او بهتر است لااقل می‌داند بالاخره آزاد می‌شود اما من زندان خانه آخرم است. او در دادگاه پذیرفت که آن روز با من بود،‌ اما گفت در قتل هیچ نقشی نداشته و فقط طناب را دور گردن مقتول انداخته البته درست می‌گوید این اشتباه من بود که با چاقو به او ضربه زدم. ای کاش هیچ وقت چاقو همراهم نبود.»
خانواده مقتول را در این مدت دیده‌ای،‌ می‌دانی چه خواسته‌ای دارند، اصلا می‌‌دانی بعد از کار تو چه بلایی بر سرشان آمد و زندگی‌شان چه طور به هم ریخت. فرزاد در برابر باران این سوالات چند بار پشت سر هم ابراز ندامت می‌کند و می‌گوید: «در آن 11 ماه خانواده مقتول نمی‌دانستند چه بلایی سر او آمده است. آنها منتظر بودند وی به خانه برگردد، این انتظار خیلی آزارشان داده و من کاملا حرفشان را درک می‌کنم. ظاهرا مقتول مرد بسیار زحمتکشی بوده که خیلی به زن و بچه‌اش رسیدگی می‌کرد. آن طوری که زن مقتول در دادگاه گفت او چندی قبل از کشته شدن ماشین پدرزنش را امانت گرفته بود تا با آن کار کند که این اتفاق رخ داد. من واقعا پشیمان و متاسف هستم. آنها برای من درخواست قصاص کرده‌اند. هرچند حق قانونی آنها است، اما من هم جوان کم‌تجربه بودم که از سر اشتباه و نادانی مرتکب قتل شدم و امیدوارم مرا عفو کنند.»

متهم در آخرین جملاتش بار دیگر اظهار پشیمانی می‌کند و درباره این که چطور می‌شد از این قتل پیشگیری کرد می‌گوید:‌ «چند اشتباه باعث شد به این حال و روز گرفتار شوم. اول این که بی‌دلیل با جمشید همراه شدم. وقتی کسی هر چقدر هم که دوست آدم باشد پیشنهاد کار خلاف می‌دهد، نباید به او اعتماد کرد و فورا باید با قطع رابطه به غائله پایان داد. اگر من هم آن روز که جمشید سراغم آمد به او می‌گفتم اهل کار خلاف نیستم و از او هم می‌خواستم با خانواده‌اش آشتی کند حالا راننده سمند زنده بود. یکی دیگر از مشکلات این است که جوان‌هایی مثل من دنبال کار نمی‌روند و اگر شغلی گیر بیاورند با این فکر که آن کار در شان آنها نیست یا درآمدش کم است سرکار نمی‌روند و در این شرایط بی‌پولی آنها را به طرف خلاف می‌برد. مشکل بعدی اعتیاد است. مواد مخدر هزار و یک جور بلا سر آدم می‌آورد. مخصوصا این کراک که مغز آدم را نابود می‌کند و اجازه نمی‌دهد درست فکر کنی. همه آدم‌ها بخصوص جوان‌ها باید تا می‌توانند از اعتیاد و کار خلاف فراری باشند وگرنه آخر و عاقبتشان مثل من می‌شود.»

 داوود ابوالحسنی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
رأی معنادار لبنانی‌ها

در گفت‌و‌گوی اختصاصی روزنامه «جام‌جم» با دو تن از اعضای بلندپایه جنبش امل و حزب‌الله لبنان بررسی شد

رأی معنادار لبنانی‌ها

در رستوران انتخاب شدم

علی‌امین حسنی، بازیگر نقش بهروز در سریال پایتخت در گفت‌وگو با «جام‌جم» از خاطرات حضورش در این سریال می‌گوید

در رستوران انتخاب شدم

نیازمندی ها