در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
زن کیفش را روی شانهاش کشید و زیر لب گفت:
چرا هل میدی؟ چرا هل میدی؟ دوست داری تو این هوا یک ساعت دیگه اون بیرون وایسم.
دقایقی بعد اتوبوس به ایستگاه رسید. در باز شد. زن از پلهها پایین رفت. سوز سرما روی صورتش نشست. وقتی دوباره بالا آمد خودش را جلوتر کشید. نگاهش از روی ردیف صندلیها گذشت. دو دختر جوان کنار هم نشسته بودند و شالهای بافتنی کوتاهشان فقط قسمتی از مویشان را پوشانده بود. چشمهایشان را با مداد سیاه کشیده بودند و با سرخوشی میخندیدند. پشت سرشان زن جوانی نشسته بود که شالش را دور دماغش پیچیده و از پنجره بخار زده به بیرون نگاه میکرد. دختر جوانی که روی صندلیهای ردیف آخر نشسته بود توجهش را جلب کرد. روسری مشکی سادهای صورت مهتابی رنگش را قاب گرفته بود. چشمهای زیبای عسلی رنگش در سایهای که روی صورتش افتاده بود تیرهتر مینمود. لباس گرمی نپوشیده بود. بیتوجه به اطراف از پنجره به جایی دور نگاه میکرد. زن خودش را کج کرد تا بتواند قدمی دیگر به سمت انتهای اتوبوس بردارد.
خانوم مواظب کیفت باش. کجا داری میری؟
ببخشید! زیر لب گفت: چه قدرم مردم نازک نارنجی شدن به خدا!
اتوبوس در ایستگاه نگه داشت. حرکتی مثل موج آدمهای توی اتوبوس را برداشت. عدهای پیاده شدند، عدهای سوار شدند. زن روی صندلی وسط ردیف آخر کنار دختر نشست. فرصت داشت تا دختر را سیر نگاه کند. دستهای ظریف دختر با حرکتی ناخودآگاه با بند کیف کوچکی که روی پایش بود بازی میکرد. اما به نظر نمیرسید به اطرافش توجهی داشته باشد.
چه قدر بیرون سرده. فکر کنم امشب برف میآد.
او از روی ادب لبخندی زد و سری تکان داد.
آدم وقتی با پالتو سوار اتوبوس میشه، از زندگی سیر میشه. هیچ کی به فکرش نمیرسه لای یه پنجره رو باز کنه!
دختر نگاه کوتاهی به او انداخت.
حق با شماست.
با خودش فکر کرد چه صدای قشنگی!
البته شما جونید، از حرارت جوونی گرم میشین. ما هم جوونیا با یه مانتو میاومدیم تو خیابون. مادر خدا بیامرزمون تا دم در میاومد که یه چیزی بده بپوشم اما کی گوشش بدهکار بود.
دختر باز هم لبخند زد و سری تکان داد. زنی که کنار او به صندلی تکیه داده و خوابیده بود و چادرش را روی صورتش کشیده بود، آرامآرام روی زانوهایش خم شد، سرش روی زانوهایش افتاد. دختر بازوی او را گرفت و او را به صندلی تکیه داد.
دانشجو هستی؟
در مقابل لبخند دختر پرسید:
از اون دخترایی هستی که میخوان درس بخونن و خیال ازدواج ندارن؟
دختر به زن نگاه کرد
نمیدونم... نگاهش را به دسته کیفش دوخت.
زن یک بار دیگر روی زانوهایش خم شد. دختر باز او را صاف کرد.
بیا این طرف. بهش دست نزن. ممکنه مرضی چیزی داشته باشه. خودش را کنار کشید تا جای بیشتری برای دختر باز کند.
ببین فکر نکنی من یه زن پیر پرحرفم. اما من از تو خوشم اومده.
سایهای کمرنگ روی گونههای دختر نشست. زن ادامه داد.
خیلیا هنوز هم تو اتوبوس یا جایی دیگه از یه دختر خانوم خواستگاری میکنن.
اما ...
خوب منم میدونم این خیلی ناگهانیه، اما اینجا هم اتوبوسه، هر لحظه ممکنه وایسه و یکی بخواد پیاده شه.
حق با شماست. اما من تا حالا بهش فکر نکردم.
خوب چه عیبی داره که حالا کمی فکر کنی. من خوب میفهمم کدوم دختر اهل دوست پسر گرفتن و اینجور چیزاست. پسر منم اهل دوس دختر نیست. سرش به کار خودشه. گفته براش یه دختر خوب پیدا کنم. مهندسی عمران میخونه.
شما منو غافلگیر کردید.
گفتم از تو خوشم اومده. تو یه شماره به من بده، من با خانوادهات تماس میگیرم.
من مطمئن نیستم.
زن مداد و کاغذی از کیفش درآورد.
از من یا خانوادهت؟ من قول میدم آب از آب تکون نخوره.
اتوبوس در ایستگاه ایستاد.
ما دیگه رسیدیم.
دیدی گفتم. فقط یه شماره.
دختر روی زنی که کنارش نشسته بود خم شد.
مامان، پاشو رسیدیم. زیر بازوی زن را گرفت. او را از روی صندلی بلند کرد. نمیتوانست روی پا بایستد. چادر کهنه و خاک آلودش اینجا و آنجا سوخته بود. دختر همزمان چند شماره را گفت. وقتی خداحافظی کرد، نگاهش به مداد بود که بیحرکت روی کاغذ مانده بود. به نرمی لبخند زد و زن را دنبال خود برد.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم