در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
فنجان قهوه را مقابل صورتش گرفته بود و با چشمان تنگ شده آن را میکاوید. فنجان را چرخاند و متفکرانه گفت:
نظر دنبالته! دوشنبه و چهارشنبه اسپند دودکن!
دوباره آن را چرخاند و گفت:
آره... نظر تو زندگیته! ... یک زنه! یک زن قدبلند و بلوند!...
پرویز از زنهای قد بلند و بلوند خیلی خوشش میآید. وقتی این را فهمیدم موهایم را طلایی کردم. از آرایشگاه که برگشتم، باذوق و شوق روسری را از سرم برداشتم و تکانی به موهایم دادم و پرسیدم:
خوب شدم؟ میپسندی؟
سرش را آرام از روی روزنامه بلند کرد و با لحنی سرد جواب داد:
آره... بد نیست. اما هر چیزی طبیعیش خوبه!
انگار تمام یخهای دنیا جمع شدند توی قلبم و رفتم که شامش را آماده کنم.
نگاه بیتفاوتی به اطرافم میاندازم... همه جا به هم ریخته است... پردهها به طور نامرتبی عقب جلو کشیده شدند... روی میز ناهارخوری جای قاشق و چنگال و نمکدانها مرتب نیست... گلدان گلی هم در کار نیست... یک گلدان پر از آب زرد رنگ بدون گل! ... لباسهای پرویز روی مبل ولو شدند. چند جفت کفش جلوی در آپارتمان رها شدند، چرا نگذاشتمشان توی جاکفشی؟... کجا رفت آن همه دقت و سلیقه؟ بوی اسپند توی خانه پیچیده... یادم رفته زیرش را خاموش کنم. حالا بوی اسپند سوخته خانه را برداشته...
مادربزرگ و خالهجان تند و تند اسپند میریختند تو منقل طلایی پر از زغال سرخ و همه جا میچرخاندند. صدای ای یار مبارک بلند بود و هر کس مشغول کاری، اطرافم پر از جنب و جوش بود. تنها درون من مثل یک برکه صاف آرام بود. بزرگترین آرزوی زندگیم صورتی واقعی به خود گرفته بود و دقایقی دیگر من همسر پرویز میشدم! باورش برای خودم هم مشکل بود.
هر کس پرویز را میدید از تیپ و قیافه خوب و مقبولش خوشش میآمد و شروع به تعریف میکرد. ولی خالهجان که زن دانایی بود میگفت: «این مرد به درد زندگی بادختر احساساتی و سادهلوحی مثل عاطفه نمیخوره! از قدیم گفتند مرد خوشگل مال مردمه!» اما مادرم معتقد بود خالهجان حسودیش میشود چون داماد خودش مردی زشترو بود. میگفت: «مرد و زن نداره! هر کس باید در نگاه اول به دل آدم بنشینه.» و پرویز همانی بود که مادر آرزویش را داشت.
حالا دیگه نه مادر بود و نه خاله جان! ... که شاهد عذابهای روحی هر روزه من باشند. هنوز هم که
هر دو سالهای جوانی را تقریبا پشت سر گذاشتهایم، وقتی در مهمانیها میبینم تا چه حد مورد توجه زنهاست رنج میبرم. خودش هم با رفتارهای عجیب و غریب، به این احساس من دامن میزند. به هیچوجه حاضر نیست رفت و آمدها و کارهایش را برای من روشن سازد. وقتی اعتراض میکنم فقط یک جواب میشنوم:
عزیزم! توضیح واضحات لزومی ندارد! شما زنها حرف زدن زیاد رو دوست دارین! شاید هم از روی بیکاری!...
کارت دعوت جلسه اولیا و مربیان مدرسه پسرم را گم کردم. وقتی باعصبانیت به خانه برگشت، اولین حرفی که بعد از سلام سردش به من زد این بود: اینقدر حواست به بابا و لباسها و ادکلن هاشه که مارو فراموش میکنی! اگه شوهر تو اینقدر دوست داشتی، نباید بچهدار میشدی! اونم دوتا!
و بعد از آن به اتاقش رفت و در را محکم بهم زد و تا چند ساعت از اتاق بیرون نیامد. ولی حتی این رفتار پسرم هم چشمم را به واقعیات زندگی باز نکرد تا آنجا که به دنبال دوبار رد شدن در امتحانات تحصیل را رها کرد و حاضر نشد به مدرسه برگردد. بعد هم پرویز به زور به خارج از کشور روانهاش کرد. هنوز هم رابطه خوبی با من ندارد.
بوی اسپندسوخته به سرفهام انداخته، به دستشویی میروم تا آبی به صورتم بزنم. چشمم به آینه میافتد.
گلدان گل کوچولویی که جلوی آینه است، دیدم را محدود کرده. آن را برمیدارم و با بیحوصلگی در گوشهای میگذارم. چراغ بالای آینه را روشن میکنم و باز هم زل میزنم به چروکهای صورتم!
باید برم صافشان کنم... رنگ موهام رو هم این بار عوض میکنم... هر چند بعد از آن پرویز خواهد گفت: [هر چیزی طبیعیاش خوب است نه مصنوعیش!]. مدتیه ظاهرم رو تغییر ندادم... این ماه حتما این کارو میکنم. بالاخره از آینه دستشویی دل میکنم و به اتاق خواب میروم تا کمی استراحت کنم، رنگ سرخ روتختی چشمم را میزند و پردههای زرشکی.
رها تا چشمش به اتاق خواب افتاد با تعجب گفت: «وا... مامان! این چه رنگیه؟ این رنگ اصلا مناسب سن و سال شما نیست!» نگاه تندی بهش کردم و جواب دادم: «به سن چه ارتباطی داره؟ قرمز رنگ مورد علاقه پدرته.» سری تکان داد و در حالی که از اتاق خواب قرمز رنگ بیرون میرفت، گفت:
آره خوب... وقتی بابا ماشین جدیدشو قرمز انتخاب میکنه تو هم باید اتاق خوابتو قرمز کنی.
بعد خندهای کرد و چون فهمید از حرفش خوشم نیامده، برای کم کردن تلخی جمله نیشدارش به طرفم آمد و نیشگونی از صورتم گرفت و گفت:
ولی خودمونیم مامانی خوشگلم! زن و شوهر جلفی هستینها؟...
دخترم 3 سال پیش با اولین مردی که سرراهش قرار گرفت ازدواج کرد. وقتی اعتراض کردم و با عصبانیت بهش گفتم: «موقعیتهای بهتر از اینهم برات پیدا میشه! یک کمی صبر کن!» نگاه معنیداری به من انداخت و جواب داد:
برای تو هم بهتره زودتر سرت خلوت بشه تا بتونی بیشتر بابارو بپای.
حالا هم میدانم خوشبخت نیست. ولی از آنجایی که سرخوشی و بیتفاوتی را از پدرش به ارث برده ، چندان گلایهمند نیست.
روزی چند بار خودم را لعن و نفرین میکنم. ولی فایدهای ندارد، این حسادت و شک لعنتی دست از سرم برنمیدارد! چیزهایی هم که از این و آن میشنوم بیشتر آزارم میدهد. همین چند روز پیش بود که شنیدم چه اتفاقی برای آفاق بیچاره افتاده! شوهرش دست در دست یک زن جوان آمده خانه و در مقابل نگاه پر از ناباور او گفته: [ این زن منه! درست مثل تو!] آفاق میگفت تا حالا فکر میکردم اینجور اتفاقها فقط تو داستانها پیش میآید ولی حالا تو زندگی خودم ... اشک میریخت و حرف میزد. همان موقع رها زنگ زد و آمد دیدنم! مجبور شدم تلفن را قطع کنم، تا پایش به آپارتمان رسید فورا دماغش جمع شد و گفت:
چه بوی ته گرفتگی غذا میاد! مامان خوشگلم دوباره غرق فکر کردن به هووی خیالیش بوده یا داشته به اخباری مربوط به این موضوع گوش میداده؟...
عوض سلام دادنته؟
و رفتم تا زیر غذا را خاموش کنم.
قاب عکس دو نفریمان را از روی کنسول برمیدارم و چشم میدوزم بهش!... موهای پرویز ... آن موهای پر و مشکی کی اینهمه سفید شدند؟... صورتش هم که انگار یک مشت میخ پاشیدند روش... پر از چین و چروک! ... با اینکه پابهپای من از کرمهای ضد چین و چروک استفاده میکند! عکس جدید را سرجایش میگذارم و عکس عروسیمان را برمیدارم... شادابی و طراوت جوانی در صورتم موج میزند، چشمم به آینه میافتد، برق چشمانم کجا رفته؟! دماغم چه وقت اینهمه آویزون شده که خودم نفهمیدم؟... کاش چند سال پیش عملش میکردم! الان دیگه نه توان اینکارها را دارم، نه حوصله زخم زبانهای رها را! ولی پرویز... با همین موهای سفیدو صورت پرچین ... انگار مقبولتر هم شده! حرفهای فالگیره دوباره آمد توی ذهنم« [ یک زن بلوند و قد بلند] صدای زنگ از افکار بیرون میکشاندم! گوشی در بازکن را برمیدارم، صدای پرویز میآید که با یک زن مشغول حرفزدن است! میگوید: باز کن و به آن زن تعارف میکند که داخل شود! دستم بیاراده روی شاسی دربازکن رفت! صدای نرم و پرناز زن را میشنوم:
حیاط قشنگی دارید!
پرویز جواب میدهد:
باغبان باسلیقهای داریم...
باز صدای زن را میشنوم به زحمت ... حیاط در خانههای شمالی ...
دیگر چیزی نمیشنوم به طرف پنجره میدوم. پرده را کنار میزنم و به حیاط چشم میدوزم، زن در نگاهم نمیآید اما پرویز که گویا چند قدم از او عقبتر است دیده میشود. از پنجره دور میشوم، این دیگر کیست؟ نکند اتفاقی که برای آفاق افتاد برای منهم دارد میافتد؟ خدایا از آنچه میترسیدم به سرم آمد؟ چکار کنم؟ چطور با این زن روبهرو بشوم؟جواب بچهها رو چی بدم؟ حتما میگویند با این همه که مواظبش بودی باز هم کار خودشو کرد؟ دستی به سر و لباسم میکشم و بیاختیار به طرف اتاق خواب میروم تا آرایشم را تازه کنم! دارم چه کار میکنم؟ ...
شوهرم با یک زن غریبه وارد خانه میشود و من دارم خودم را برای آمدنش آماده میکنم؟چه داره به سرم میآید؟ وای ... پرویز فکر نمیکردم اینقدر نامردباشی! آدم با دو تا بچه بزرگ و یک داماد و یک نوه در راه اینکارها را میکند؟!
آخر چرا داره میآردش خانه؟! حتما از پاپی شدنهام خسته شده ... حالاست که وارد خانه بشود و بگوید: ]بیا... خانوم! اینهم هووت که اینهمه سراغشو میگرفتی![ تقصیر خودمه! خیلی بهش گیر دادم... ایکاش حرفهای رها رو جدیتر میگرفتم یا آنوقت که پسرکم آنهمه از دستم ناراحت شد!... چقدر آفاق بهم گفت: [هرچه به پروپایش بپیچی بدتر میشه، ... من کردم نتیجهاش رو دیدم! تو نکن!] ... گوش نکردم... خدایا کمکم کن! یک فرصت دیگه برای جبران ... دست و پایم بشدت دارند میلرزند ... صورتم ... صورتم چرا اینقدر داغه؟ دستهایم چرا اینقدر سردند؟ یعنی چه؟ ضربان قلبم... فکر میکنم رو صد و پنجاه تا میزند! خودم را جلوی در میکشانم و آنرا باز میکنم ... اول پرویز بالای پلهها ظاهر میشود و بعد از او آن زن قد بلند و بلوند!... دارم از حال میروم که صدای پرویز در گوشم زنگ میزند و از افتادنم جلوگیری میکند:
عاطفهجان چت شده؟! ... صورتت چرا این رنگی شده؟! ... عزیزم این خانوم خواهر همسایه بغلیمان هستند! همسایه جدید! ... میگن قرار بوده یک امانتی پیش تو بگذارن که ایشان باید تحویل بگیرند، میتونی بسته را براشون بیاری؟...
نفس بلندی میکشم و همانطور بیاراده برای آوردن بسته امانتی به طرف اتاق خواب میروم ... لرزش دست و پایم هنوز آرام نگرفتهاند!...
مریم شجاعی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: