در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
راستش رو بخواین تقریبا بیشتر آدمها مثل هم میخونن. منظورم آواز نیست. کتاب، روزنامه یا هر نوشته دیگهای که تو این مایهها باشه رو میگم. اما من فکر میکنم که اگه هر آدمی راه خوندن مخصوص خودشه رو پیدا کنه، واسه خودش بهتره. مثلا یه عده هستن که هیچ وقت مقدمه کتابهای داستان رو که اول کتابها چاپ میشه، قبل از خوندن داستان نمیخونن و اون رو میذارن واسه آخر کار که لذت خوندن داستان رو تمام و کمال چشیدن. یا مثلا خود من مدتها روزنامه رو از اول شروع میکردم و همین طور ورق میزدم تا برسم به آخرش حالا اینکه میخوندمش یا نه نقل دیگری دارد اما یه مدتی که گذشت دیدم بهتره روزنامه رو از آخر بخونم بیام اول چون صفحههایی که به مذاقم خوش میان اون آخران. بعد از یه مدت دیگه روش بهتری پیدا کردم و یه کم به حافظه معلولام فشار آوردم تا شماره صفحههایی که دوست دارم رو حفظ کنم و یه ضرب برم سراغ اونا - حالا اینکه هنوزم حوصله روزنامه خوندن دارم یا نه... بگذریم- اما خوندن کتاب یه موضوعه دیگهاس.
اگه یه رمان یا داستان بلند باشه که اولش مقدمه داره، مطمئنا مقدمه رو بیخیال میشم و میرم سراغ داستان. بعد که کار داستان تموم شد، اگه چیز جالبی بود برمیگردم سر مقدمه. اما اگه از این داستانهایی بود که به لعنت خدا نمیارزید، خود داستانرو هم دو صفحه یکی میخونم چه برسه به این که بخوام برم سراغ مقدمه یا مو‡خره. راستی یه مشکلی هم دارم که فکر کنم واسه حل کردنش باید یه سری به این آدمای الکی خوشی بزنم که به جای دکون عطاری توی مطبای شیک کم نور میشینن و به اسم روانکاو از مردم حرف میکشن. من که تا حالا پام به این جور جاها باز نشده، اما خیلی از دوستان میگن به کارم میاد. اما دردم رو نگفتم، دردم اینه که اگه یه رمان خوب بخونم و ببینم توی اون کتاب نه از مقدمه خبری هست و نه از موخره، ممکنه از ناراحتی گریه کنم.
همه این روده درازیها واسه این بود که بگم اگه میخواین کتابهای یک بابایی به اسم جی. دی. سلینجر رو بخونین، نباید همین جور سرتون رو بندازین پایین، برین یه کتاب فروشی و بگین که یه کتاب از این بابا میخواین. بنده که در خدمتتون هستم بعد از اینکه این اشتباه رو مرتکب شدم، تازه فهمیدم که با خودم چه کردم. اگه اسم آقای سلینجر رو تا حالا نشنیدین که خیلی خوش شانسین چون الان داستانش رو براتون میگم. اما اگه اسمش رو شنیده باشین حتما از دهن همونی که اسم نویسنده رو شنیدین، این جمله هم به گوشتون خورده که: بهترین کتابش ناطور دشته. اگه نخوندیش نصف عمرت بر فناست. راستش رو بخواین این حرف پر هم بیراه نیست و شاید حتی تمام عمرتون با نخوندن ناطور دشت به فنا بره.
اما اگه دوست دارین تمام کتابهای این آقای نویسنده رو بخونین، بهترین راه اینه که آخر از همه برین سراغ ناطور دشت. چون هیچ کدوم از کارای دیگهش حتی به گرد پای این یکی هم نمیرسن. بعد از خوندن این کتاب، هولدن کالفیلد داستان تا مدتها درذهن آدم باقی میماند. آره این جوریه که اگه ناطور رو بخونین، بقیه کارهای آقای سلینجر، خیلی بهتون نمیچسبه.
آخرین کتاب سلینجر همین چند وقت پیش توی ایران چاپ شد و مثل اینکه جماعت کتابخون انقدر به این بابا ارادت دارند که چاپ سوم کتاب هم همین روزا میره پشت ویترین کتابفروشیها. البته هر چند گفیتم آخرین کتاب سلینجر اما منظور این نیست که سلینجر این کتاب رو بعد از همه کتابهای دیگهش نوشته. این آقای نویسنده حدود 40 سالی است که به خودش زحمت حمل قلم یا فشار دادن دکمههای ماشین تایپ رو نداده. اگه مقدمه کتاب یادداشتهای شخصی یک سرباز منظور همین کتابیه که تازگی چاپ شده رو بخونین، گوشی میاد دستتون که جریان از چه قراره.
راستش رو بخواین سلینجر کارش رو با چاپ کردن داستانهای کوتاهش تو مجلههای مختلف شروع کرد. همون کاری که توی این دوره زمونه هر آدم دیگهای که عشق نویسنده شدن داره هم انجام میده. این آقا آنقدر داستان نوشت و چاپ کرد که بالاخره به قول قدیمیها قلمش شیرین شد و تونست یه داستانهایی بنویسه قلب آدم رو به تاپ تاپ بندازه. آره، این جور که میگن، خیلی زحمت کشید. بعد هم کتابهای ناطور دشت، فرانی و زویی و تیرهای سقف را بالاتر بگذارید نجاران رو فرستاد دم پر خورههای کتاب. بعد نشست و دو دو تا چهار تا کرد و دید مثل اینکه نمیشه همین جوری از خیر اون داستانای قدیمیش بگذره. همین شد که رفت سراغ اون 32 داستانی که توی مجلهها چاپ کرده بود. از بین همه اونا 9 تا داستان رو انتخاب کرد و توی یه کتاب دیگه به اسم 9 داستان منتشر کرد این یکی تو ایران به اسم دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم چاپ شد. میبینین مترجمهایی ما چقدر با صفاتر از سلینجر هستن و چه اسمهایی انتخاب میکنند؟ خلاصه آقای سلینجر بعد از همه این فعالیتهای ادیبانه راهش رو میکشه و میره دنبال زندگیش. دیگه نه کتابی مینویسه، نه خبری ازش میرسه، نه میگذاره خبرنگارها دور و بر خونهش بپلکن، نه خودش دور و بر خبرنگارها میپلکه... خلاصه اینکه زندگی این بابا، خودش میشه یه داستان تازه که هنوز کسی ازش سر در نیاورده.
خب حالا حتما میپرسین پس این کتاب یادداشتهای شخصی... دیگه از کجا اومده. بله این کتاب از اون داستانهایی که خود نویسنده، حاضر نشده اونها رو تجدید چاپ کنه. حتی وقتی که یه آقای دیگه توی همون امریکا تمام داستانهای مجلهای سلینجر رو جمع میکنه و سال 1964 تو یه کتاب به اسم مجموعه کامل داستانهای پراکنده جی. دی. سلینجر چاپش میکنه کلی دعوا راه میافته. حتما میتونین تصور کنین آقای نویسنده بعد از دیدن این کتاب چه شکلی شد و چقدر زحمت کشید تا دیگه اون کتاب چاپ نشه. اما خوشبختانه دست سلینجر به ما نمیرسه و دست ما به کتابهای ایشون میرسه. بعله این جوری شد که کتاب یادداشتهای شخصی... چاپ شد و مترجم کتاب هم نوید داده که 11 داستان باقی مانده توی کارنامه آقای سلینجر هم به زودی چاپ میشه.
اما بریم سراغ خود کتاب. راستش رو بخواین اگه انتظار دارین با اون داستانهای حسابی سلینجر مواجه بشید بهتره از خیر این کتاب بگذرین. چون خود این آقای سلینجر حتما عقلش میرسید که اجازه نمیداد این داستانها رو تجدید چاپ کنن. مخصوصا اگه کتاب رو از اول به آخر بخونین حتما حوصلهتون سر میره و وسطای کتاب، بیخیالش میشین. آخه داستانها به ترتیب سال انتشارشون ترجمه و چاپ شدن. به دو تا داستان آخر کتاب که میرسین وضع کمی قابل تحملتر میشه. دو تا داستان آخرین روز از آخرین مرخصی و یک بار درهفته تو را نمیکشد یه چیزایی توی خودش داره که بعدا توی نوشتههای پختهتر سلینجر هم هست و دل خوانندش رو میلرزونه. شاید هم یه دلیل دیگه این باشه که سر و کله هولدن کالفیلد همون قهرمان ناطور دشت واسه اولین بار توی کارهای سلینجر توی همین داستان کوتاه آخرین مرخصی... پیدا میشه و آدم رو یاد روزای خوبی میندازه که با رویاهای قشنگ کالفیلد جوان سر کرده. البته اثری از خود هولدن توی این داستان نیست و برادر یزرگترش داره میره خدمت نظام. اونم کی؟ دوره جنگ جهانی دوم.
بیشتر داستانهای این کتاب درباره آدمهایی که یا از جنگ برگشتن یا میخوان برن جنگ. البته این آدمها توی بیشتر داستانهای سلینجر هستن. دلیلش هم چیز پیچیدهای نیست چون خود سلینجر از سال 1942 تا 1946 توی ارتش بود و به میدون جنگ هم رفت. حتی یه بار واسه فشارهای روانی جبهه جنگ بستری شد. اگه کتاب دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم رو بخونید توی داستانهایی مثل برای ازمه با عشق و نکبت یا روز خوش موز ماهی بهتر میفهمین زمان جنگ چه بلایی سر روح و روان این نویسنده اومد.
اما برگردیم به همون موضوع اول و اینکه چطور باید خوند. البته میدونید که منظورم آواز نیست چون اون رو هر جور دلتون میخواد بخونین. والا این بنده حقیر بعد از سیر و سلوک بسیار به این نتیجه رسید که واسه خوندن کتابهای سلینجر دو تا راه حل وجود داره. اگه میخواین یکی، دو تا کتاب بخونین و کیفش رو ببرین همون ناطور دشت و نقاش خیابان.... رو دریابید. اما اگه از این آدمهای جدی هستین که قصد دارید همه را بخوانید ، بهتره ناطور دشت رو بذارین آخر از همه بخونین چون واسهتون گفتم که بعد از خوندن ناطور دیگه از هیچ کدوم از داستانهای سلینجر لذت خارقالعادهای نمیبرین. حالا که فکرش رو میکنم میبینم اگه توی این دسته دوم باشین، چه لحظههای سختی موقع خوندن جنگل واژگون خواهید داشت. خدا به شما صبر دهاد.
حمیدرضا کردلویی
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد